مرگمان را نیاز دارد طبیعتِ بیکرانِ پیرامونمان
و خواهان است کامهای ارغوانیِ گلها.
،اگر بهار دوباره آمد، باز هم ما را تنها میگذارد
و آنگاه حتی اشباحِ اشباحی دیگر نیز نخواهیم بود.
مرگمان را انتظار میکشد مِهرِ رخشان.
تجربه کردنِ چنین غروبِ ظفرمندی
و آنگاه ترک کردنِ عصرهای ماهِ آوریل
به سوی قلمروهای دورِ تاریکی.
تنها شاید که سطرهایی از ما به جای بماند
فقط ده سطرِ نامربوط باقی بماند، به مانندِ
کبوترهایی که کَشتی شکستگان تار و مار کردهاند بر حسب اتفاق،
اما زمانی که پیام میرسد، دیگر دیر شده است.
نقد
این دیگر یک ترانه نیست،
همهمهای انسانی نیست.
میتوان شنیدش
آخرین فریادی که به گوش میرسد
در اعماق شب
از اویی که مرده است.
گلهای داوودی
در باغ، گلهای داودی در حال مرگ بودند
به مانند آرزوها که تو آمدی. با خونسردی
خندیدی، به مانند گلهای کوچک سپید.
خاموش، برایت خوش ترین ترانه را ساختم
از تاریکی اعماق وجودم
و گلبرگها بالای سرت آن ترانه را خواندند.
درخت
با خونسردی، با چهرهای بی تفاوت
خوشامد میگویم بعد از ظهرها را، سپیدهدمها را.
درختی هستم که خواهم ایستاد و چشم خواهم دوخت
هم طوفان را، هم آسمان نیلی را.
خواهم گفت که زندگی تابوتیست
که اندرونش شادی و غم مردم میمیرند.
خودکشیهای خیالین
در قفل در کلیدی میچرخانند، به در میآورند
نامههای قدیمی و به خوبی پنهان شدهاشان را،
به آرامی میخوانندشان، آنگاه میکِشند
پاهایشان را به روی زمین برای آخرین بار.
میگویند زندگیهاشان تراژدی بوده است.
خدا! خندهٔ سرشار از وحشت مردم،
و اشکها، عرق، دلتنگیِ
آسمانها، تنهاییِ چشمانداز.
در کنار پنجره میایستند، خیره به
درختان، کودکان، تمام طبیعت،
به مرمرکارانی که تقلا میکنند،
به خورشیدی که میخواهد برای همیشه غروب کند.
- کار تمام است. اینجاست یادداشت
دقیقا کوتاه، ژرف، و آسان،
سرشار از بیتفاوتی و بخشش
برای هر آنکه میخواهد گریه کند و بخواندش.
آینه را نگاه میکنند، زمان را نگاه میکنند،
میپرسند که شاید دیوانگیست، یا اشتباهی.
نجوا میکنند: «دیگر کار تمام است.»؛
در اعماق وجودشان، البته، همه چیز را به فردا وا میگذارند.
یک داستان
در شانزده سالگی میخندیدند
آنسوتر، در بعد از ظهری بهاری.
بعد لبهایشان خاموش شد
و در قلبهایشان کهنسالی رخنه کرد.
چون دوستانی آغازیده بودند
دو برگ خشک به روی زمین
بعد حتی به راههایی جدا رفتند
در بعد از ظهری پاییزی.
اینک هر کدام، با لبهایی رنگ پریده،
خمیده، بر بندهایشان بوسه میزنند.
بعد به کل فرو خواهند فتاد
و به درون زمین گذر خواهند کرد.
شرافت
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
بُلبُل شو،
گُل شو.
وقتی از راه میرسد سالهای تلخ،
دردت را جاری کن در نوای چنگ
و بخوان همان آواز را.
مزن بخیه بر زخمت
مگر با شاخههای گل سرخ.
صمغی سرمست کننده میدهمت
برای مرهمی– و افیونی -.
مزن بخیه بر زخمت،
خون ارغوانیت.
خدایان را بگو: «بگذارید بمیرم»
اما باده از دست مَنِه.
ایستادگی کن در برابر روزهایی که
برایت جشنواره به راه انداختهاند.
خدایان را بگو: «بگذارید بمیرم»
اما با خندهای بگو.
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
لبی تر کن
بر لبههای زخمت.
یک سپیده، یک غروب،
دردت را جاری کن در نوای چنگ
و بخند، و بمیر.
پرواز
مرگ، زورمدارانی هستند که میکوبند
بر دیوارهای سیاه و کاشیهای پشت بام،
مرگ، زنانی هستند که با آنان عشق میورزند
به هنگامِ کندنِ پوستِ یک پیاز.
مرگ، خیابانهای کثیف و بیاهمیت
با نامهای شکوهمند و فریبندهشان،
باغهای زیتون، دریای پیرامون، و حتی
خورشید، مرگی در میان مرگهای دیگر
مرگ، مامور پلیسی دولا شده
برای تحقیق، سهم الارثی ناموجود
مرگ، گلهای استکانی در ایوان
و آموزگاری روزنامه به دست
به پیش، آماده، به سنتِ پرِوِزاییِ شصت بازمانده
یکشنبه کار گروه موسیقی را گوش میکنیم
در آوردهام دفترچه پس اندازم را
نخستین موجودیام، سی و یک دراخما
به هنگام قدم زدن به آرامی در اسکله
میگویی: «من وجود دارم؟» و بعد: «تو نداری!»
کشتی نزدیک میشود. پرچم به پرواز در میآید
شاید که آقایِ همه-چیز-تمام بیاید
اگر حداقل، در میان این مردم
یک نفر از فرط نفرت میمرد
خاموش، داغدیده، با رفتاری فروتنانه،
همه خوش میگذراندیم در مراسم تشییع جنازه.
نوستالژی
از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوشامد میگویند ما را عشقهایمان
تو عاشق نیستی، میگویی، و به یاد نمیآری
و اگر دلت پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به سان آن روز نخست نمیتوانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمیآری، حتی اگر که زاری کرده باشی
ناگهان دو چشم آبی میبینی
چه حکایت دور و درازی! – که یک شب نوازششان کردهای -
انگار که در اندرون خودت میشنوی
ناخشنودی کهنهای که میجنبد و بیدار میشود
این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگشان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلکَت را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد
- چشمان معلق – خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخزده را میگدازد
عشقهایی مرده که به جنبش میافتد
غمهایی کهنه که شعله ور میشود...