این نکته بیهیچ عذر تقصیری و از این رو بیهیچ فصاحتی بیان میشود: نمیتون گناه کسی را به نظاره نشست چنان گالیله که لکههای خورشید را، و اینکه راهِ دمشق در درون توست…
ادامهی مطلبنگاهی گذرا
نگاهی گذرا از قطار که سايهی حقيقت را لمس میکند ولی او بی شک زيبا بود و بی کلاه، برهنهسر انگار فرشتهای سرش را آنجا رها کرد و با کلاه بيرون رفت .
ادامهی مطلبپسرک و سیب ها
تمام شب، سیبها فرو میافتادند در باغ وقتی پسر همسایه جان میداد. همانکه یکبار به تو گفت: «آقا، شما خارجی هستی؟» «چرا این سوال را میپرسی؟»، تو گفتی. جواب داد : «آخر، در چشمهای شما، خیلی زمان هست.» گفتی : «تو، جوانی من هستی.» او گفت : «خواهم بود، وقتی پیر شوم. ولی میدانی برویم دفتر مخابرات از آنجا تلفن …
ادامهی مطلبچطور نباشیم ؟
امروز دوستی از من پرسید : «چطور نباشیم؟» «چطور نباشیم و آزاری نرسانیم به مادر، همسر و کودک هیچ آدمی؟» ستارهشماران میگویند که آشوبی سیارهی ما را به وجود آورد. زندگی بر زمین واقعن بیرحم است. شر است که میبُرَد و میپیوندد امیدهای اینجهانیِ ما را در عالم… در نهایت، صلیب مسیح چیزی جز یک چوبهی دار نبود.
ادامهی مطلبحق با شعلهها بود
حق با شعلهها بود. من اما به این باور رسیدهام که نمیتوان هیچ زنی را مجسم کرد نه با کتابها، نه حتی به واقعیت. زن هست. و سپاس او را که مرد نیز هست چنان چون قاتلی که انگار پادشاهان گاه به نصیب میبرد الماسهای تاجِ رازِ زن را.
ادامهی مطلببی دفاع
مه بهاری. یگانه پرتو خورشید، کور چون چوب عصای مردی نابینا راه خود را میجوید کورمال، اگرچه مطمئنتر از هفتهی پیش. دستهای سرد و دلی سوزان… تو نیز، بیش از آنچه پیشبینی میکردی… همین و بس، خطری اگر تهدیدت کند بی دفاعی و ناتوان اگر تلنگر شادی تهدیدت کند.
ادامهی مطلبخواستن ات
که میتواند پرهیز کند از زیباییات ؟ تنها سینهات که از آنِ توست. پیش چشمهایت چه میتوان خواند ؟ تنها کتابی که الماسهایش میآرایند. چه کسی کر میکند فوران نخوت را اینجا؟ تنها خندههای تو، در ازدحام خندهها. چرا فرو میافتی چون برگی منسوخ و قدم میزنی میان درختان تسلی را ؟ بیامان است تو را بسیار خواستن. روزم تو …
ادامهی مطلبیک شنبه
يک شنبه وقتی باران می آيد و تو تنهايی در جهان را باز می کنی و دزدی نمی آيد هيچ مست و دشمنی هم به در نمی کوبند… يک شنبه وقتی باران می آيد و تو متروکی و نه می توانی بدون جماعت زندگی کنی و نه با آنها. يک شنبه وقتی باران می آيد و تو مال خودت هستی …
ادامهی مطلبتنها بودم، مطلقن تنها
تنها بودم، مطلقن تنها. حتی خواب شبانه ترکام کرده بود. ناگهان چیزی شنیدم، از جنس کلمه نبود صدا بود صدای سه آه عین خزیدن باد در آرد «چی میتونه باشه؟ نمیتونم صبر کنم.» با خود زمزمه کردم و موهایم را با شراب بالا دادم و ایستادم و لخت در تاریکی دنبال چیزی میگشتم چند لحظه بعد، گرمای سیاه دستم کشویی …
ادامهی مطلبهربار کلئوپاترا
هربار کلئوپاترا از سرزمینی بیحاصل میگذشت دستور میداد درهای معبد را با نقشهای مردان بسازند. از میان مرغزار که میگذشت دعا میکرد، رو به ههکت، الههی غوک که محافظ زنان پابهزا بود. اما، وقتی رودی را پیمود که نوک پستانهایش در خاطرهی لباسهای چسبانش غلغلکاش داد، دریافت که یک کشتی برآمده از تصاویر هرگز یک کشتی مجازی نخواهد بود. هرچه …
ادامهی مطلبهنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟ اگر نه، رهایم کن، خاموشم کن. تسمه از زبانم بگشا. نگذار که خو کنم به زندگی با تو. تجربه… چه کسی آن را به پشیزی میخرد؟ و سرانجام، هماوست که نمیرسد به رکاب متعال اعجازت.
ادامهی مطلبطالع
اینکه در این لحظه کجا هستیم، بیاهمیت نیست. چند ستاره به شکل خطرناکی به هم نزدیک میشوند و آنجا، آن پایین جدایی ناگزیر عاشقان اتفاق میافتد فقط به خاطر شتاب بخشیدن به زمان با ضربان قلبشان. تنها مردمان ساده دنبال خوشبختی نمیگردند.
ادامهی مطلبنه، نمیشود خوابید…
نه، نمیشود خوابید… هرچه سکوت جوانتر خصالِ ندامتِ خاکسترین، پرطنینتر. در اتاق قدم میزنم و بر کپهی یاس دنجها را به هم، وصله میزنم… چه کسی تف میاندازد در صورتام؟ غایت معصومیت آیا، درون یک شاعر است؟ برج اسد و سنبله، در آسمان مینشینند.
ادامهی مطلبخروسخوان
ساعتی پس از نیمهشب… خروس میخواند… به فریادم میرسد و کابوسهایم را میرماند که سومین شمع روبرویِ من به هرحال، تنها تکراریست از دو شمعی که پیشتر سوختهاند. آنها سوختند با نوری که کم میشد و کمتر میشد سردرگریبان فروبرده آنسان که تنها در دورخ فرو مینشستند. آنوقت، شیطان میتوانست بهراحتی مسخ شود به هیئت فرشتهی نور بال در آورد …
ادامهی مطلببر دروازههای شهری ناشناس
بر دروازههای شهری ناشناس زنی نگهام داشت از اوخواستم: بگذار بگذرم، من فقط به درون میروم و بیرون میآیم و دوباره به درون میروم و بیرون میآیم چرا که چون هر مردی از تاریکی هراسانم. اما او به من گفت: من چراغها را روشن گذاشتم.
ادامهی مطلبصبحی سیاه…
زیباییِ زن ویران میکند عشقام را چرا که با ویران کردن وهم حقیقت را نیز به نابودی میکشد. عشقِ مرد ویران میکند زیباییام را که وقتی به خود نقابی پذیرفتم حجابی نیز میجویم. صبحی سیاه… یک روستا که تمام خروسهایش را خوردهاند.
ادامهی مطلب