با من شریک شو در نان هر روزهی تنهاییام! پر کن با حضورت دیوارهای غیاب را! مُذَهّب کن پنجرهی ناموجود را! دری باش بالای همه درها که همیشه میتوان آن را چارطاق باز گذاشت.
ادامهی مطلبچون لکلکی سرمازده
چون لکلکی سرمازده به خانهام آمد پرسیدم: چیزی شده؟ گفت اهلی است و یک قطره شیر میخواهد. نه قوت و نه غذا نگذاشتم احساس سیری کند بالهای افتادهاش را باور نکردم. میدانستم میشکوفند چون زمین که با بهار و او را، شعر را، از خانهام میبرند.
ادامهی مطلبکنار من باش
کنار من باش، نزدیک، تنها آنوقت سردم نیست. سرما میخروشد از اقصای فضا به درون. ابهتِ او را میبینم و خردی خود را. آنوقت در مییابم نیازم را به بازوان گرهکردهات: دو شعاع نورِ کائنات.
ادامهی مطلبعشق گریخته است
مویهی پرندهای محتضر. از طرهی طرار گیسوان سکوتی متراکم بر بازوی رقصان یک ملودی چفت میشود. بر بامها یک روز قهوهای گام بر میدارد. انگشتان باران با پاهای خیس در کارِ بافتناند. سایهاش را کشان کشان، از راه خیابانی که مستِ باد است عشق گریخته است.
ادامهی مطلبتو حرف میزنی
تو حرف میزنی: تا دم مرگ تو حرف میزنی: برای ابدیت و اگر درختی شدی شاید بالا آمدی تا دم پنجرهام؟ و اگر یک قاب شیشهای؟ میشود با نوک زبان زنگِ حضورت را به بازی گرفت؟ و اگر به باد چمنی میشوم که بر من میخروشی؟ و اگر نور شبی میشوم که میپراکنی؟ و اگر روز ابری شفیق را سایهبانم …
ادامهی مطلبچه کسی ؟
چه کسی درمییابد شجاعتِ تنات را؟ چه کسی میخواند تا آخر ضرورت خضوع ابروانت را؟ بنفش لطیف تماس و طلا در پرده. و پایین گیسوان شفقی لبریزِ ستارگانِ لرزان زنده.
ادامهی مطلبدوست دارم
دوست دارم اشتیاق را صعود از نردبان صدا و رنگ را ربودن عطر یخزده را با دهان باز. دوست دارم تنهاییام را معلق فراز پلی که آسمان را بغل کرده است. و عشقم را که پابرهنه قدم میزند بر برفها.
ادامهی مطلبدنیا
دنیا خیلی کوچک، دنیا فقط قد دو قصه است. آنبالا تو نشستهای سخت نفس میکشی ابدیت نزدیکتر است تاریک است. سخت قدم بر میدارم پیراهن بلندی بر تن راه میروم. با یک دست نمناک گرم دهانم را پاک میکنم. دهانم را میپوشانم. پشت سرم ابدیت راه میرود هر دو روبروی درت میایستیم. با سرهای خمیده لال عین جیغی ممتد بر …
ادامهی مطلبدر اهایو
نیویورک ناخنهای قهوهای دارد و دندانهایی از سنگ. منهتن در آتش است. اما در اوهایو نسیم، گیسوی رام چمن را شانه میکند. هر شکوفه کامل است در شکفتناش آرمیده بر پرچین دهان زنبورها را میجوید میآیند دستهی زنبورها و وزوز میکنند در اوهایو نسیم شکنِ نرم آب را آرام میکند امواج کشانکشان پیش میآیند و خرخر میکنند در خیابان مست …
ادامهی مطلبزمین می شکوفد
آنگاه که پرندگان از سر کلماتم پرکشیدند و ستارگان خاموش شدند، نمیدانم چطور خطابشان کنم هراس و مرگ و عشق را. به دستانم نگاه میکنم درمانده یکی در دیگری گره میخورد و لبانم خاموشند. بینام آسمان بر بالای من میبالد: و نزدیکتر حتی، بی هیچ نامی زمین میشکوفد.
ادامهی مطلبرام کردن کلمات
رام کردن کلمات
دشوارتر است
از رام کردن ببرها
در شگفتی از چالاکی خویش
در میان علفها میغلتند
مثل گربهها به روی درختها میسُرَند
لبهایشان را تکان میدهند
در حس نزدیکِ
بوی گوشت و زیرِ آن
بوی تند خون
باید به تمامیشان عشق ورزید
برای آنکه نمایش
موفق شود.
سر بریده یک قدیس | هالینا پوشویاتوسکا
ادامهی مطلب
من جولیت هستم
من جولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت
من جولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است
من جولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام
به تو میاندیشم
عزیزم وقتی من بمیرم
و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه – سرشار از لبخند و عشق را
سپس آنها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند
عزیزم، چون به درون شعله خیره می شوم
در مانده می مانم – آیا باید بترسم
که بر سر قلب تشنه عشق من چه خواهد آمد؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
سرانجام ابدی
به تو قول بهشت را داده ام
اما دروغ گفته ام
چون تو را به جهنم خواهم کشاند
به سرخی – به درد
نه در باغ های سعادت پرسه می زنیم
نه شکوفه های سنبل و گل های صدتومانی را
از میان شکاف ها دزدانه می بینیم –
تنها در کنار دروازه های کاخ شیطان
بر زمین می آرامیم
همچون فرشتگان بال می زنیم -
بالهایمان هجاهای تاریکی
و ترانه می خوانیم –
ترانه ای از عشق ساده بشری
در کورسوی نور
در همانجا رسوخ می کنیم
لب های یکدیگر را می بوسیم
به نجوا شب بخیر می گوییم
و به خواب می رویم
صبحدم – نگهبانی به تعقیبمان می آید
به سوی نیمکت زنگ زده پارک
و با لبخندی نفرت انگیز
اشاره می کند – به تخم های سیب
در کنار ریشه های درخت
از گنجشک ها
گنجشک ها کاتولیک هایی تمام عیارند
که به هر چیزی ایمان دارند؛
به مکاشفه، به خورشید تابان؛
به وداع برگ ها در پایان فصل برگریزان؛
آنان دروغ نمی گویند؛
دزدی نمی کنند؛
در گرمای محسوس ماه مارس، نوک نمی زنند
به گیاهانی که تازه جوانه می زنند؛
جیک نمی زنند؛
در هنگام پرواز
بال هایشان را به نرده ها نمی زنند؛
چه آسان خود را به اسارت می دهند
در چنگال گربه های راه راه؛
و بسان شهیدان مقدس می میرند
برای گناه های نکرده اشان
در میان سیم خاردارها؛
و همینگونه است که در شب کریسمس
گنجشک ها
و نه هیچکس دیگر
بر بلند ترین شاخه درخت می نشینند
و تلخ می گریند