هر بار که پس از یک جدایی طولانی میبوسمت حس میکنم نامهی عاشقانهی سرآسیمهای را در صندوق پستی سرخی میاندازم.
با واژههایم | نزار قبانی
با واژههایم جهان را فتح میکنم زبان مادری را فتح میکنم فعلها، اسمها، علم نحو را سرآغاز اشیا را از بین میبرم و با زبانی نو که موسیقی آب را دارد و پیام آتش را روزگار آینده را روشنی میبخشم و زمان را در چشمهای تو متوقف خواهم کرد و محو خواهم ساخت خطوطی را که زمان را از این …
من باران را به تو میبخشم | نزار قبانی
من همانند دیگر عاشقانت نیستم، بانوی من! اگر کسی به تو ابری داده باشد من باران را به تو میبخشم اگر او فانوس دریایی را به تو میدهد، من ارمغانم به تو ماه خواهد بود اگر کسی شاخهای را، من درختان را و اگر کسی دیگر کشتی را من سفر را به تو پیشکش میکنم.
نوزدهم:دوستت دارم، دوستت دارم و چیزهای دیگر
گفتارت فرش ایرانیست و چشمانت گنجشککان دمشقی که میپرند از دیواری به دیواری و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت و خستگی در میکند در سایهی دیوارها… و من دوستت دارم میترسم اما که با تو باشم میترسم که با تو یکی شوم میترسم که در تو مسخ شوم تجربه یادم داده که از عشق زنان …
مضحکه
در حضورِ مردم میگویم که معشوقم نیستی در اعماقِ جانم میدانم که چقدر دروغ میگویم چنین مینمایم که چیزی میانِ ما نیست تا از دردسر بهدور باشیم و ازشایعاتِ عاشقانه… که بس شیرینند تاریخِ زیبایم را به ویرانی میکشم و احمقانه اعلامِ برائت میکنم شوقم را میکُشم… و بدل به راهبی میشوم عطرم را میکُشم… بهدستِ خودم و از …
نامهی آخر
(از صد نامهی عاشقانه) این نامهی آخرین من است… و از اینپس نامهای در کار نخواهد بود این… واپسین ابر خاکستریست که بر تو میبارد و بعد از آن باران را نمیشناسی این آخرین جام شراب است در سبوی من و بعد از آن دیگر نشئهای نیست و شرابی نه این آخرین نامهی دیوانگیست و پایانِ کودکانهها و بعد از …
نامهی ۹۹
(از صد نامهی عاشقانه) مطمئن باش بانویم که نیامدهام سرزنشت کنم یا تو را به ریسمانِ خشمم بیاویزم و نیامدهام، که با تو دفترهای کهنهام را بازخوانم من مردیام که دفترهای عشقِ قدیمی را نگه نمیدارد و هرگز به آنها بازنمیگردد اما آمدهام که سپاست گویم برای آن گلهای اندوه که در من کاشتی مرا آموختی که گلهای سیاه را …
نامهی ۹۸
(از صد نامهی عاشقانه) از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم پشیمانی پیشهی من نیست و اندوهگین نیستم چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست نتیجه نامعلوم است و پیشگویی بیهوده هر مرد اسبی انتخاب میکند و هر زن اسبی و در انتها کسی برنده نیست جز زنان. * تجربهام با زنان و …
نامهی ۹۲
(از صد نامهی عاشقانه) احساس میکنم امروز نیازمندِ آنم که بهنام بخوانمت احساس میکنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم چون کودکی در شوقِ تکهای شیرینی دیرزمانیست که نامت را بر تارکِ نامههایم ننوشتهام خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشتهام… که گرمم کند امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزنهایم را در برگرفته احساس میکنم که باید بخوانمت… که آتشی …
نامهی ۸۸
(از صد نامهی عاشقانه) چرا زنگ میزنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم میکنی؟ اینهنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوبارهام وامیداری؟ من مردی مُردهام و مُرده بازنمیمیرد صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزندوزِ زخمهها آنروز تلفن ریسمانِ یاسمن بود… بینِ من و تو حالا طنابِ دار تماسِ …
عشقِ بدونِ مرز
۱ بانویم! تو مهمترین زنِ تاریخم بودی پیش از آنکه سال تمام شود اکنون تو مهمترین زن هستی در آغازِ اینسال… تو زنی هستی که بهشمارِ ساعت و روز نمیآید زنی برساخته از میوهی شعر و از زرِ رویا… زنی که خانه در تنم دارد از میلیونها سال قبل ۲ بانویم! ای برتافته از پنبه و ابر ای بارانِ یاقوت …
شعرِ وحشی
دوستم داشتهباش… بیابهام و میانِ خطوطِ دستم محو شو دوستم داشته باش… برایِ یک هفته… چند روز… چند ساعت… من دربندِ ابدیت نیستم آذرم من… ماهِ باد باران، سرما من آذرم… پس بر تنم چون آذرخش فروبار دوستم داشتهباش وحشیانه، آنسان که تتاران سوزان، بهسانِ بیشهزاران بُرنده چون باران بازنایست، رها مکن و هرگز متمدن مشو ویران میشود بر لبانت …
تو شعر مینویسی و من امضا میکنم
۱ مرا توانِ تغییرِ تو نیست یا تفسیرِ تو باور مکن که توان تغییرِ زنی، در مردی باشد و ادعای تمام مردانِ متوهم باطل است که زن از دندهی آنها برآمده زن هرگز از دندهی مرد زاده نمیشود اوست که از بطنِ زن بیرون میآید چون ماهی که از حوض اوست که از زن جاری میشود بهسان رودهایی که از …
عقدهیِ باران
میترسم که دنیا ببارد، تو با من نباشی عقدهیِ باران دارم از وقتِ رفتنت زمستان که مرا در قبایش میپوشانْد گمانِ سرما و سختیام نبود و باد که پشتِ پنجره مینالید تو نجوا میکردی: دستبکش، گیسوانم اینجاست حالا مینشینم و بارانها تازیانهام میزنند بر بازویم، صورتم، پشتم چه کسی پناهم میشود… ای مسافر چون کبوتر، میانِ چشم و نگاه چگونه …
شعرِ اندوه
عشقت به من آموخت که غمگین باشم و من سالیانِ سال نیازمند زنی بودم که به اندوهم وادارد زنی که میانِ بازوانش چون گنجشکی بگریم زنی که گرد آورد تکههایم را چون خردههای بلوری شکسته عشقِ تو… بانویم! بدترین عادتها را به من آموخت یادم داد که هر شب هزاربار فالِ قهوه بگیرم به طبابتِ عطاران تندهم و بر …
تصمیم باتوست، پس انتخاب کن
تصمیم با توست… پس انتخابی کن میان ِ مرگ در آغوشم یا بر دفترهای شعرم عشق را برگزین یا بیعشقی را ترس است که راه بر تصمیمت بسته راهِ میانهای اما نیست بینِ بهشت و دوزخ تورقها را کنار بینداز من به هر حکمی تن میدهم حرفی بزن، کاری بکن، برآشوب مثلِ میخی برجا نمان که چون علفی زیرِ بارانها …