نوشتن مثل نوشیدن است نه سرما نه زمان نه گرسنگی را حس کردن. با اعتماد گرفتنِ روشنایی که از پنجره می تابد است. حس کردن بهار پیش از آنکه برسد، از زیر خاک در آوردنِ آنچه پنهان است، کف بینی، گشودن و قسمت کردن. نوشتن مثل نوشیدن است، برای تنها نبودن. Miriam van hee برگردان …
زبانهایی هستند
زبانهایی هستند که در آن
گذشته را نمیتوانی بیان کنی
فقط زمان حال دارد
حالا باران میبارد و تو
چهره و دستانت را بهسوی آسمان گرفتهای
گویی که از آسمان کاغذهای رنگی ریز، میریزد
و تو هنوز جوانی
انگار آنجا، در آسمان معجزهای رخ میدهد
و تو آزادی مثل باد
میتوانی هر تصمیمیبگیری
مثلن رفتن، دیگر چیزی ننوشتن،
یا دوباره وارد شدن و ماندن.
زمستان
تنها این تصویر را در برابرم میبینم
و از این رو نمیخواهم که بگذارم برود
بر بامها اولین برف سال که ما را
در پشت پنجرهها زنجیر کرده است
به ناگهان در پایین، ترافیک شهری
قهوه نوشیدیم، پولها را شمردیم
که چطور روزها را با آن سر کنیم
از کشورهای دیگر گفتیم، که آیا آنجا راه بهتری سراغ دارند
و سپس خندیدیم و دوباره نه
که تو دیگر اما نبودی
که من اما دیگر نبودم.
نقاشی
در نهایت میخواهیم همیشه باز
همان را ببینیم: خانهای میان درختها
همانطوری که بچهها، خستگیناپذیر
نقاشی میکنند: پنجرهای، دری، سقفی سنگ لوحی
و پشت پنجره خانوادهای و
به خصوص لولهی بخاری را فراموش نکنیم
با دود حلقهای که از آن میآید
در نقطههای خالی، کوهها میآیند
اینجا و آنجا پرندهای
و برف، شاید برای اینکه
خانه را گرمتر نشان دهد
به این سادگی راضی نمیشویم
در وسط صفحهای تازه
دوباره آن خانه در میان درختها، پنجرهای،
دری، سقفی سنگ لوحی و
سیمهای تلفن، این را بکشیم
یا نه؟
هیچ بحثی نیست
هیچ بحثی نیست
دوست داشتن را دلیلی نیست
میتوانم از تو بخواهم
هیچگاه مرا ترک نکنی
تو میتوانی پاسخی بدهی
نشانهای که باید رمز آن را بگشایم
گاهی میخندیم و خودمان هستیم
چنین زندگی میکنیم و در ژرفای
یکدیگر بدنبال مکانی هستیم
جایی که از ته دل میخواهیم باشیم
برای یک لحظه برای یک روز
سپس دوباره ژرفتر
مثل اردکهایی که در آب شیرجه میزنند
و هرگز به عمق آب نمیرسند.
لو میسترال *
باد در همهی زبانها
هر نامی هم که داشته باشد
مذکر است
یا بهتر بگویم پسرانه
همه جا پیراهنها را بالا میزند
لباسهای شسته شده را تکان میدهد
و صفحههای کتاب و روزنامه را
بیهوده و بیخیال ورق میزند
جایی که باد نمیوزد
برگی از درخت نمیافتد
و هیچکس حرکتی نمیکند
مثل تو همین حالا
با دستی در میان موهایت
چنین زیبا و بیثمر.
* به باد سرد و خشکی که در جنوب فرانسه میوزد، گفته میشود.
بهار در خیابان نقاشها
تو را آن روبرو دیدم
انگار که از پناهگاه زیرزمینی بیرون آمده بودی:
با احتیاط و حیرتزدهی
نوری که بر خانهها میتابید
پالتوی بلندت هنوز بر تنت بود
میتوانستم خودی نشان بدهم
میتوانستم سوالی از تو بپرسم
خیابان میان ما بود مثل آب
پشت سرم مادرها در اطراف موزه
در پارک نشسته بودند
کودکانشان سیلی خوردند تا گریستند
مرا زمان، فاصله و این شعر نجات دادند.
پنجشنبه
در قطاری نشستم و مرا به شهری برد
که در آن کار میکنم
از مزرعهی ذرت گذشتم
درختهای سبز هنوز از شب نمناک بودند
انگار آسمان بهدست وانگوگ بیمعنا و رنگارنگ، رنگآمیزی شده بود
میخواستم بنویسم اما واژهها نیامدند
به تو فکر کردم و به پیوند میان چیزها
تو اینجا نبودی
اما خدا میداند که من به همین خاطر
درختها را دیدم
مزرعهی ذرت و آسمان را دیدم
که همه چیز اندوهبار
میرا و زیبا بود.
آخر تابستان در کنار رودخانهی لیی*
این چیزی است که یک نقاش میخواهد ببیند:
چمنهای رنگ پریده، شاه بلوطها
و درخت زیرفون، نور گرم و گذرایِ شب
و آنسوی پرچین در ساحل، عابری
اندیشههایش را، چگونه نقاشی میکنی
و مرغان دریایی بر فراز آب در میان سبز کمرنگ و پررنگتر
عرشهی قایق بادبانی، بیثباتی چیزها، سمت و سوها
از اینجا که ما نشستهایم، آب را حتی نمیتوان دید
از خود میپرسم چطور میتوانی
فاصله را نقاشی کنی، شاید کمرنگ و کمرنگتر تا به سفید برسی
و گذشته را چگونه، زمانی که آنجا راه میرفتی
چگونه نقاشی میکنی زمانی که
دیگر هیچوقت آنجا راه نخواهی رفت
سرکش، در دست پدر.
* رودخانه ای که از شمال فرانسه شروع شده و در بلژیک به پایان میرسد.
شوق پیادهروی
آرام نشستن عرق بر ابروهایت را حس کردی
نگاه کردی به کجا قدم میگذاری
انگار که زمین به تو نگاه کرد
در آغاز سنگها و برگهای سال پیش به تو اشاره کردند
و سپس دوباره نرم شدند
تو را مست کردند، سکندری خوردی اما دوباره قد راست کردی
با هشدار زندگی کردی، اندیشههایت دیگر سرگردان نبودند
بلکه تهنشین شدند
در برابر گلزاری از بنفشههای آبی
که عطر گلهای فریزیا را یا نه -، یاسها را داشتند
آنها بوی گذشته، نو جوانیات، شورهایت
را میدادند
تو نه راه نه مقصد
نه این شور و نه این گلها را
نمیشناختی.
دوشنبه
هر کسی میتواند صد بار
پنجره را باز کند و دوباره ببندد
قهوه درست کند، نامهها را بردارد
خرید کند و احساس راحتی نکند
پس مسئله این نیست که
کسی چند بار پشت میزی بنشیند
و سعی کند شعری در بارهی خود بنویسد،
انگار دربارهی کسی که گناهی ندارد.
گوزنها
پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور دست»
آنجا در نور، کم سو و دور
گوزنها لحظهای بیحرکت ایستادند
سپس تند و سبک
به بوتهزار گریختند
اینجا و آنجا برگها زرد شدند
و این بود آنچه پس از آن میخواستی بگویی
«سپتامبر، پاییز از راه میرسد»
شام بد
در زیر چراغ، دور میز
ساکت غذا میخوریم: دستاهایمان
به مانند لکههای سفید میآیند و میروند:
انگشتان با انگشتری ما
با نانِ همیشگی بیتوجه بازی میکنند
شادی، تازگی
در صدای چاقو و چنگالهایمان نیست
و به حتم چیزی از خوشبختی
مسافران قطار شبانه نمیدانیم.