آه رویا… رویا… ارابهی زرنگارِ استوارم در هم شکست و چرخهایش چون کولیان آواره شدند در همهجا شبی رویای بهار را دیدم و هنگامی که برخاستم بالشم از گُل پُر بود شبی رویای دریا را دیدم و صبح بسترم از صدف و بالهی ماهی پوشیده اما خوابِ آزادی را که دیدم نیزهها چون هالهی صبح، گردِ گردنم بودند بعد از …