آموخته ام که مردم حرف های شما را فراموش می کنند کارهای شما را فراموش می کنند ولی احساسی را که در آنها ایجاد کرده اید هیچ وقت فراموش نمی کنند
پرندهی اسیر میخواند آزادی
پرندهی آزاد میوزد بر گُردهی باد شناور بر معبر رود تا سرمنزل هموارهاش موج میخورد بالهایش در تُرنجهی آفتاب و بیهراس آسمان را ازآن خود میداند. ــ پرندهی دیگر اما قفسیِ حصر تنگ وُ تارش هیچ …
مایا آنجلو | زن فوق العاده
زنانِ زیبا در شگفت اند رازِ من کجا پنهان شده من جذاب یا مانندِ مانکن نیستم اما هنگامی که به آن ها می گویم فکر می کنند دروغ است می گویم رازم در امتداد بازوانم در پهنای باسن ام و در گام های بلندم است و در شکلِ لبانم من یک زنم فوق العاده زنی فوق العاده من این ام …
مسافر
راه و بیراهِ رفته، گذشتههای گذشته
و بلند و طولانی شبهای تنهایی
نور خورشید و امواج دریا
ستاره و سنگ
نه یار و نه دَیاری
نه حتی غاری که خانهام باشد
و این است عذاب من
شبهای بلندو طولانی، شبهای تنهایی.
گذر زمان
پوست تو صبح سحر
پوست من شام سیاه
یکیمان آغاز پایانی قطعی را
ترسیم میکند
آن دیگری
پایان آغازی محتوم را.
پرنده محبوس
پرندهٔ آزاد
بر پشت باد میپرد
و در مسیر رود پرواز میکند
تاهمان مقصد همیشگی،
بالهایش در نارنجی نور آفتاب
غوطه میخوردند
پر دل و بیهراس آسمان را از آن خود میداند.
پرندهٔ دیگر اما
اسیر قفسی تنگ و تار
نمی بیند هیچ جز بیداد میلهها
بالهایش را چیدهاند
پاهایش را بستهاند
از این روست که آواز میخواند.
پرندهٔ محبوس میخواند
و آوازش پر هراس است
هراس از آنچه نشناخته
اما باز آرزویش را به دل دارد
آواز او را میشود
از فراز آن تپهٔ دور شنید
چرا که پرندهٔ محبوس
آزادی را به آواز میخواند.
پرندهٔ آزاد در فکر نسیمی دیگر است
در فکر بادهای مساعد که از میان آهِ درختان میگذرند
در فکر کرمهای چاقی است که در چمنزار روشن از خورشید صبح منتظرند
او آسمان را از آن خود میداند.
پرندهٔ محبوس اما بر سر گور آرزوها میایستد
سایهاش فغانِ کابوس را فریاد میکشد
بالهایش را چیدهاند، پاهایش را بستهاند
از این روست که آواز میخواند.
پرندهٔ محبوس میخواند
و آوازش پر هراس است
هراس از آنچه نشناخته
اما باز آرزویش را به دل دارد
آواز او را میشود
از فراز آن تپهٔ دور شنید
چرا که پرندهٔ محبوس
آزادی را به آواز میخواند.
باز بر میخیزم
گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو مینویسی
گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغهای شاخدارت
گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی
باز اما، مثل خاک، من بر میخیزم.
جسارت من تو را می آزارد؟
چرا زانوی غم در بغل میگیری
وقتی میبینی سرفراز راه می روم
انگار در اتاق نشمین خانهام گنج یافتهام؟
درست مثل ماه درست مثل خورشید
با همان قطعیتی که جزر و مد رخ میدهد
درست مثل امید که قد میکشد
باز برمیخیزم
دلت میخواست ببینی نشسته و شکستهام؟
سر خم کرده، چشم به زمین دوختهام؟
شانههایم افتاده مثل اشک
خسته ام دیگر از فریادهای سرزندهام؟
سرافرازی من سرافکندگی توست؟
سخت است که ببینی
میخندم انگار در حیاط پشتی خانهام
معدن طلا کشف کردهام.
گیرم کلمات خود را به سوی من شلیک کنی،
گیرم با نگاهت بر من زخم زنی
گیرم با نفرت خود جانم بگیری
اما باز، مثل هوا، من بر میخیزم
زیبایی من مایهٔ اندوه توست؟
انگشت به دهان میمانی
وقتی میبینی میرقصم و انگار
بین رانهایم الماس دارم
از دل زاغههای شرم تاریخ
برمیخیزم
از میان گذشتههایی که ریشه در رنج دارند
برمیخیزم
من اقیانوس سیاهم، پهناور و خروشان
جاری و عاصی، موجم من.
پشت سر میگذارم شبهای هراس را
برمیخیزم
پیش می روم به سوی سپیده که آزاد است و رها
برمیخیزم
در دست دارم موهبتی که به ارث بردهام از اجدادم
من امید و رویای بردگانم.
برمی خیزم
برمیخیزم
برمیخیزم.
کار زن
بزرگ کردن بچهها
یه خروار لباس واسه وصله پینه
سابیدن کف
خرید
سرخ کردن مرغ
حموم بچه
سیر کردن شکم یه عالم آدم
رسیدگی به باغ و باغچه
اتو
لباس پوشوندن به نی نی
وجین
ترو تمیز کردن این آلونک
مریضداری
پنبهچینی.
بتاب بر من آفتاب
ببار بر من باران
آرام ببار قطرهها را
و دوباره پیشانیام را خنک کن.
توفان بوزان بادهای خشمگینت را
مرا از اینجا ببر
بگذار بر آسمان معلق شوم
تا دوباره شود که دمی بیاسایم.
نرم ببار ای برف
مرا با سپیدی خود بپوشان
بگذار یخهای سرد تو مرا ببوسند
بگذار امشب دمی بیاسایم.
آفتاب، باران، گنبد آسمان
کوهها، دریاها، برگ و سنگ
درخشش ستاره و تابش ماه
تنها شما را میتوانم از آن خود بدانم.
روزی آفتابی در هفته آینده
روزی آفتابی در هفته آینده
درست قبل از بمباران
درست قبل از پایان جهان
درست قبل از اینکه بمیرم
تمام اشکهایم تبدیل می شوند
به گردی سیاه در میان خاکستر
سیاه مثل شکم بودا
سیاه، گرم و خشک
سپس بخشایش بر زمین سقوط میکند
سقوط میکند بر سر خدایان
سقوط میکند بر سر کودکان
سقوط میکند از آسمان.
به مبارز راه آزادی
تو تلخاب مینوشی
من اشکهای تو را، گرچه چشمهایت میجنگند برای نگه داشتنشان،
فنجانی از دُرد، از علف زهرآگین بنگدانه سرازیر در میان پوشالها.
سینهٔ تو گرم
خشم تو سرد و سیاه
شبها تو خواب میبینی
من نالههایت را میشنوم، انگار هزار مرگ را میمیری
بر تن سیاه و نزار تو که فرود میآیند شلاقها
تو حس میکنی باد میوزد
و من صدایش را در نفسهای تو میشنوم.
به خانه رفتند
آنها به خانه رفتند و به زنانشان گفتند
هرگز در تمام سالهای زندگیشان
با زنی مثل من آشنا نشدهاند
اما... آنها به خانه هاشان رفتند.
گفتند خانهام پاک بود و پاکیزه
و هرگز دشنامی بر زبان نیاوردم
و هالهای از راز به دورم بود
اما... آنها به خانه هاشان رفتند.
مردان دهان باز نمیکنند جز به ستایش من
آنها لبخندم را دوست داشتند، کمرگاهم را و برجستگی کفلهایم را
یک دو سه شب زیر سقف من صبح کردند
اما...