۱ چگونه آینده را نقاشی کنم باریکهای از افق و پیکر کسی که از پشت دیده میشود، و تا ابد نزدیک میآید. ۲ چگونه خوشی را نقاشی کنم یک ناگهانی، ثروتی بادآورده، بارش شهابسنگ. نه، درخت گلی یه یکباره غرق شکوفه، وآن ایستاده زیر درخت ناگهان جامه شکوفه به بر کشیده، و گشته غریبهای چونان زیبا که نتوان بر …
پرسش بیپاسخ
اگر من تنها بازمانده قبیله تاسمانی بودم آخرین نفر در جهان که به زبان قبیلهام سخن میگفتم (درست مثل او) اگر این را میدانستم و باور داشتم (آخر چه کسی میتواند زبانی رو به زوال را باور کند) و اگر با کشتی مرا به لندن می بردند تا در قفسی نمایش دهند (مثل او) تا جماعت کنجکاو روندگان به موزه …
برای سیزدهمین تولد
مجسمه ها
در پراگ، یا شاید بوداپست
قهرمانان از اسبهایشان بر زمین افتاده اند.
اینجا داستان ژنرالی ست
و اینجا یک کلاه خود، آنجا
دستکشی آهنی هنوز افسار را به دست دارد.
اسبها که زمانی طولانی
زیر این تن های سنگین بی حرکت مانده اند
عادت ندارند به باد به آفتاب
حالا که چکمه ها رفته اند
عادت ندارند به این مهربانی با تهیگاه شان
و چشمهایشان که زمانی طولانی
زیر ابری از مفرغ یا سنگ پنهان بود
آهسته بر شهر خاکستری
بر سنگین ترین خانه ها چشم می گرداند
آرام آرام تکان می خورند اسبها
در شگفتند از این سبکی تازه به دست آمده.
عطر باران در هواست، و خیالی در سر آنها
خیالی از سبز، از سبزه زار.
از پایه های سنگی شان پایین می آیند
تلو تلو می خورند مثل کره اسبی
که اولین قدم اش را بر می دارد.
هیچ کس
اسبان بی سواری که در خیابانهای شهر می روند، نمی بیند
این لحظه آنی ست فراتر از زمان فراتر از مکان
در حاشیه شهر، جایی که آسمان بزرگ می شود
اسبها به خود اعتماد می کنند
به تاخت می روند
و پشت ردیف درختان بید از نظر پنهان می شوند
درختان بید که جنبش برگهایشان در باد وعده آب می دهد.
برگردان این شعر تقدیم به مجسمه های فقیدمان
عشق مثل نمک
بیلحظهای تردید
وارد دیگ میشود
آن را دست به دست میدهیم.