در حال فرارم، کفش هایم را گم کرده ام پشت خانه ای متروک درخت های گیلاس شکوفه داده اند، حصار خانه شکسته، پاهایم خاکی اند و زخم بر روی سبزه ها می نشینم، به خواب می روم. از میان پنجره باز به اتاقی نگاه می کنم که سفید است و سرد، در خواب پیرمردی می بینم پابرهنه، ایستاده در برابر …
ناپدید شدگان
برای نلی زاکس زمین نبود که آنها را بلعید، هوا بود آیا؟ به سان شن ها بی شمار بودند اما شن نشدند بلکه هیچ شدند و فراموش دسته دسته و اغلب دست در دست به سان دقایق، به شماره بیش از ما اما نه یادمانی، نه ثبت شده در جایی نه بر خاک نشانشان خواندنی بلکه ناپدید با نامها و …
آه دوباره همان چشم ها
آه دوباره همان چشم ها، که زمانی مرا چنان عاشقانه سلام می داد، و دوباره همان لبها، که زندگی ام را شیرین می کرد! و دوباره همان صدا، صدایی که زمانی چنان مشتاقانه می شنیدم اش. فقط من همان نیستم که بودم، به خانه بازگشته ام اما دگرگون. از بازوان سفید و زیبایش که سفت و عاشقانه به دورم می …
بیگانگی
زمان دور می زند با لباس هایی از خوشبختی از شور بختی. آنکه در شور بختی با صدایی لک لک وار شکوه می کند لک لک ها از او رو بر می گردانند بالهایش سیاه درختانش سایه گون شب می شود پیرامونش و راه هایش از هم می پاشند.
تمثیل راه آهن
ما همه در یک قطارنشسته ایم و ازمیان زمان می گذریم. به جلو نگاه می کنیم، به اندازه کافی دیده ایم. همه در یک قطار سفر می کنیم. و هیچکس نمی داند تا کجا. همسفری خوابیده ، دیگری شکایت دارد، سومی پرحرفی می کند. اسم ایستگاه ها اعلام می شود. قطاری که طول سالها را دنبال می کند، هرگز به …
خستهای
(فکر می کنم ) خسته ای از معمای همیشگی زیستن و کاری کردن؛ من هم. پس با من بیا تا از اینجا به دور دست ها برویم.. (فقط من و تو، می فهمیم!) (فکر می کنم) با اسباب بازی هایت بازی کرده ای و آن ها که بیش از همه دوست داشته ای شکسته ای و حالا کمی خسته ای …
پنجاه و سوم: عروس سیاه پوست
افتاده بود بر بالشی خونی گردن طلایی زنی سفید پوست بیداد می کرد خورشید در موهایش، زبان می کشید بر ران های بلند و روشنش ، و زانو می زد پیش پستان های قهوه ای رنگش ، که هنوز رنگ بارداری و زایمان بر خود ندیده بود. کنارش مرد سیاه پوستی افتاده بود چشمان و پیشانی اش له …
نگاهی به شعر امیلی دیکنسون
امیلی دیکنسون که در زمان حیات خود شاعرشناخته شدهای نبود و اشعارش تازه بعد از مرگ او کشف شدند، امروز یکی از مشهورترین شاعران امریکاست. بسیاری از منتقدان کوشیدهاند که با استفاده از زندگینامه او شعرش را تفسیر کنند یا از شعرش برای توضیح زندگیاش بهره بگیرند، به خصوص که شیوه زندگی معمولی نداشته است؛ کم از خانه بیرون میرفته، …
سی و ششم: امید
«امید»، چیزی است پردار- که بر سر روح مینشیند- و نغمهای بیکلام میخواند- و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند- در باد- دلنشینتر- شنیده میشود- توفانی تلخ بباید- که با خود ببرد پرنده کوچکی را که این همه را گرم میدارد- همیشه شنیدهام صدایش را- در سردترین سرزمینها- و دوردستترین دریاها- اما حتا در حادترین لحظهها، از من- نخواسته خرده …
سی و پنجم: جن زنبوری
اگر در پاییز می آمدی، تابستان را جارو می کردم با نیمی خنده، نیمی ضربه، آنچه زنان خانهدار با مگسی میکنند. اگر تا یکسال دیگر میدیدمت، ماهها را بدل به توپهایی میکردم، و در کشوهای جداگانه میگذاشتم، تا زمانشان برسد. اگر قرن ها تاخیر میکردند، با دست میشمردمشان، و آنقدر از آنها کم میکردم، که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* …
در مه
غریب است سرگردانی در مه! آنجا که تنهاست هرسنگ و بوتهای، و هیچ درختی درخت دیگر را نمیبیند. همه تنهایند. پر از دوست بود دنیا برایم، آنوقت که زندگیام نور بود. اینک که مه فرو میافتد. دیگر کسی قبل رویت نیست. راستی که هیچکس عاقل نمیشود، مگر اینکه تاریکی را بشناسد، که خاموش و گریز ناپذیر، از همه جدا میکند …
پایان جهان
چنان گریه ای جهان را گرفته، که گویی خدای مهربان مرده . و سایه های سربی که فرو می افتند، به سنگینی قبرند. بیا تا خود را در هم پنهان کنیم. حیات در تمام دلها هست، انگار در دل یک تابوت. بیا تا عمیق تر ببوسم، نبض دلتنگی چنان درجهان می زند، که باید از آن جان سپرد.
با همه تنها
گوشت استخوان را می پوشاند، و آنها فکری، در آن می گذارند، و گاهی روحی. زنها گلدانها را به دیوار می کوبند. مردها بی رویه مشروب می خورند. و هیچکس، «یکی» را پیدا نمی کند. اما مدام به دنبالش می گردد، با خزیدن به رختخواب ها، و بیرون خزیدن از آنها. گوشت استخوان را می پوشاند، و گوشت چیزی بیشتر …
همین چند وقت پیش
همین چند وقت پیش بود، دم صبح، پرنده های سیاه روی سیم تلفن منتظر بودن، و من ساندویچ دیشبم رو که یادم رفته بود می خوردم. ساعت شش صبح، یکشنبه ای آروم. یه لنگه کفشم سر بال،ا وایساده بود یه گوشه. یکی دیگه هم یه وری، افتاده بود یه گوشه ی دیگه. بعله، بعضی زندگی ها ساخته شدن، که ضایع …
لالایی گفتن
می خواهم برای کسی بخوانم، پیشش بنشینم با او بمانم. روی پایم به خوابش کنم، چون کودکی برایش بخوانم. در خواب و بیداری اش با او باشم. می خواهم تنها کسی در خانه باشم که بدانم، شبی سرد بود. می خواهم گوش بایستم، درون و بیرون را، تورا، جنگل را، جهان را. ساعتها ضربه زنان خود را اعلام می کنند. …
دلم می خواهد یک بار دیگر به آنجا بروم
دلم می خواهد یک بار دیگر به آنجا بروم، به «آم کلاینن رینگ» (*) آنجا که دست در دست مادر، قدم می زدیم، گلها بر کناره ی رود می روییدند. آبی رنگ، وقتی اولین بوسه، اولین شعر را گرفتم. دلم می خواهد یکباردیگر به آنجا بروم، به «آم آلتن تور» (*) آنجا که دندان شیری ام را از دست دادم، …