دخترکی آرام بود ازکنار رودهای خروشان میگذشت زنی شد بزرگ وبزرگتر دیگر آرامشی نداشت ازکنار باغ های خونین میگذشت ازکنار شکوفه های سوخته عاشق مردی شده بود که صورتش را ندیده بود وآن مرد را درون گلوله ها گم کرد بازهم بزرگتر شد در پیرسالیاش دانههای گل میکاشت برای فرزندانی که ازاو افتاده بودند نوحه میخواند برای رودخانههای خروشان شعر …