وقتی بربرها میرسند بر خاک بخوابان مردگان را! بر آنان، چندان مویه مکن! حد ملایمی از احساسات، مجاز فرض میشود. توقعِ نوستالژی، عندالمطالبه است. اجساد را بسوزان: زمین را هدر مده، بر اسرار گذشته حسرت مخور! خاکسترها را برای دوربینبهدستان آماده کن! اثاث نفیسات را پنهان کن! عمارات را فرو بریز! نخست مجسمههایی که در فتح بازوهایی فراخ دارند و …
ادامهی مطلبخودآگاهی | الوین پانگ
حالا کوری را میشناسم: فقط آینه دیدن است. در ظلمات آنجا که همهچیز بینیاز از حواشیست ، وضوحِ لمس کفایت میکند، و ترس نامِ دیگرِ اعتمادیست مکتوم. حالا میدانم که استغنای دل پشتوارهی مایست که به معرفتِ عالمی ناگزیر رسیدهایم، و جان تنها یک واژه است تا آندم که رنج بردن نیاموخته است. آنچه نمیدانستم این بود که عشق چگونه …
ادامهی مطلبرویایی بینام | الوین پانگ
برکشان چشمانت را به سوی آسمان بگذار ابروانت ابرها را از رخ ماه جارو کنند بگذار لبهایت طعم تنفس ستارگان را بچشند زلف بیافشان عشقِ من، رها کن حریرِ گیسوانت را بگذار به دنبال پاسخ دورهات کنم، بیا که با حقایقام بپوشانمات بگذار این دستان که قرار نمیشناسند، بیقراری تو را دریابند، تندرت را در ظلام بیا که شمیم …
ادامهی مطلبA/B + | جوزف رودریگز
از نزدیک مثل نقشهی مکانیست که هرگز نرفتهای ولی میخواهی بروی زیرا که یک نقطه آن مقصد را خاص کرده است. دستم را باز و بسته میکنم که خونم به کیسه جریان یابد و با حوصله صبر میکنم تا راهش را به تو پیدا کند. از خودم میپرسم کدام بخش وجودم را دارم تسلیم میکنم. کدام خاطرهها در من دیگر …
ادامهی مطلبواریاسیونی تقریبی بر رابرت لوئل | جوزف رودریگز
وقتی متولد میشویم به ما نقاب میدهند صورتم حالا آنقدر بالغ شده است که آن نقاب اندازهام بشود. محدودیتمان معنامان میکنند: مثل یک دزد یکدست. پس، تمرکز کن روی یک شخص و تراژدیش را بنویس. بعضی کلمات در سیاهیشان میدرخشند مثل شکم یک سوسک. بگذار مردگان سخن بگویند یا اینطور است که وقتی به طناب دار خودکشی نگاه میکنی احساسِ …
ادامهی مطلبمن، یا درک من از من | جوزف رودریگز
من به تعمیم دادن تمایل دارم برای همین است که مینویسم «جنگل» با اینکه میدانم که حتا دو درخت هم به هم شباهت ندارند برای همین است که مینویسم «من» و گاهی خود را بالا فرض میکنم و گاهی خود را به پایین میکشانم و گاهی هر دو مثل کودکی که در قایقی که غرق میشود به دنیا آمده است.
ادامهی مطلبخام | جوزف رودریگز
اندوه تیره مثل چاه نفت است سیاه و عمیق آیا از احتضار هم قالب گرفته است؟ ما از شکستهایمان ساخته شدهایم لحظه از پس لحظه از پس لحظه ملاحظه نکن مطالبه کن امروز کندی یک سوسمار را بیگناهی یک فسیل را، تاریکی یک مرد را که دهانهی این غار را تصور میکند. نگران این مباش که چه کسی هستی درختی …
ادامهی مطلباین طرف رود | جوزف رودریگز
گلهای وحشی کنار خطوط متروکهی راهآهن میرویند گذشته را هر لحظه میتوان دید. دسته دسته اردکهای وحشی به سوی تابستان پرواز میکنند. (یا شاید رشتههای خیمهبازیند که این عروسک بزرگ را بازی میدهند رشتههایی که نمیبینمشان ولی آیندهی مناند) الیزابت بیشاپ را به خاطر بیاور: زمان مورد اعتماد نیست. به هرحال، آماده نبودم برای آغاز ملال. تمام اعتمادبهنفس من که …
ادامهی مطلبشاخهها | جوزف رودریگز
جلوی این نور ریهات برهنه است داخلش (با اینکه نمیبینمشان) شاخهها انگار شاخهی درختان بادام و فندق با گلهایی سفید و کوچک که رویشان روییدهاست. یک عکس اشعه ایکس. آن را به روی میز برمیگردانی میزی که هنوز شاخه و تنه درخت را خوب به خاطر دارد. (خاطرهها نمیمیرند بلکه تغییر شکل میدهند) شاخههای ریهات شاخههای میز شاخههای اوراق کتاب …
ادامهی مطلب• | تل نیتزان
در پایانِ خواب، خطر، شکافهایی که از دیوار بالا میروند در لبهی باریک و نازکِ مکث بین دقایق در مسافت میان فرزندان من و دخترکِ تو سپاس رمزی را زمزمهشده میان علامت «به سمت پناهگاه، حمله هوایی» و زمینلرزه از انگشتان پاهایم که دراز کردهام به سمت سر خمیدهات بالای بدنت، زیر بارِ شیرین عشق درون مخزن اتاقک زیرآبی در …
ادامهی مطلبپشت درختان | تل نیتزان
فکر می کنم که میخواستی مرا ببلعی فکر میکنم وقتی که به خواب رفتم بدنم را لیس زدی و رفتی. دستهگلی که به نیت یادبود حمل میکنم در دستم خم میشود روشن میشود خاموش در تبوتاب رعد و برقی که نوک درختان را سفید میکند و برگهای جنگل مثل چشمهای زرد میدرخشند. نگاه گرگصفت توست که مرا از یک سوی …
ادامهی مطلبگنج | تل نیتزان
در زمستان نگهبانان پتوها را از سر ساکنین پارک میکشیدند. یکی از آنان نور روز را دوباره نخواهد دید. در بهار، بطریهای کور، به خانههای مشخص پرتاب شدند و آتش آغاز کردند شبهنگام به بدنت پناه بردم مثل کودکی که به زیر درخت توت میگریزد. تا به چیزی جز تنفسات گوش نکند تا یک دم، سراپا به تو تکیه کند …
ادامهی مطلبیک قدم دیگر | تل نیتزان
من مثل یک پسر خوب احتیاط میکنم وقتی که دیگران از بالا به پایین میپرند و خودم را از پشت به آن طرف نرده نگه میدارم چرا که مادرم ناراحت میشود، حتا زمانی که مانعی جز صدای لرزانش در برابرم نیست با اینکه در حقیقت جایم در آن پایین میان شاخ و برگهای بیانتهاست. نباید یک قدم دیگر بردارم – …
ادامهی مطلبسوآل | تل نیتزان
میرفت کشتی، در رودخانهای گسترده و عمیق چون دریا. امواج بلند بر هر دو سوی کشتی میشکستند و تکانش میدادند و بر عرشهاش آب میپاشیدند. دو مرد در عرشه کنار نرده ایستاده بودند: یکی استاد پیر و لاغری در لباس کتانیِ سفید، دیگری جوانی پاک، شاگرد زرنگ و برگزیدهی استاد. استاد گفت، اگر به تو بگویم که چند لحظهی دیگر، …
ادامهی مطلباین | تل نیتزان
حالا این زندگی خاص خودش را دارد، زندگی بدخیم خودش را. نه هرچه هویدا و نه هرچه نامعلوم توان غلبهاش را ندارند و اگر سرکوبش کنی دوباره منفجر میشود شریرتر و سمجتر با دستهای خیالیش همیشه بر گلویی غیرخیالی و هیچ چیزی آنقدر روشن نیست که این را از آنچه این نیست جدا کند گاه هیچ چیز غیر از این …
ادامهی مطلبپرترهی پدر | یوسوهیرو یوتسوموتو
مردان در لباسهای آتشنشانها چمباتمه زدهاند بر زمین چهرههاشان سیاه از دود پشتهاشان به بقایای هنوز مشتعل به چه نگاه میکنند؟ هیچکدامشان حرف نمیزند. دور از وعدههای غذای گرم، دستپخت زنان دور از صدفهایی که کنار پنجره نهادهاند. نگاهشان آرام است انگار که در این تاریکی و خستگی و شکست خانهی حقیقی خود را پیدا کردهاندو جوانی با صورت نتراشیده …
ادامهی مطلب