امروز از جنگ هر آنچه میخواستم ببینم دیدم. ردیفی از مردان با چشمان بسته که به نشان تسلیم دستانشان را بالا گرفته اند و با پشتهای خمیده، در برابر دیواری سنگی قوز کردهاند. پسرکی که پنج روز تمام، تنهای تنها با جنازه خانوادهاش در خانه مانده است. مردی که با بیزاری سربازی را تماشا میکند که در بسترش قضای حاجت …
شریف الموسی: بالشت
سر خستهام را بر دو بالشت میگذارم و به تمام مخلوقات روز التماس میکنم بگذارند بخوابم. نیمه شب است، اما آنجا که تویی باید سحر باشد. ضربان نبض پرشتابرتر از نور سفر میکند. تو بر کدام سو سر گذاردهای؟ حس میکنم دست راستم پناه صورت توست؛ لبخندت، لبخند آشنایی ست که اگر قرار باشد به جنگ بروم با خود می …
در اردوگاه پناهندگان | شریف الموسی
آلونکهایی از کاهگل
سقفهای دلنازک، هراسان از باران،
دیوارهایی مثل انسانی فروتن سر به زیر.
شبکهای از خیابانها
درست مثل نیویورک
اما بدون وقار نامها یا آسفالت.
سلطنت خاک.
رنگ از رخ زنان پریده بود
و مرغکان و کودکان
با قصههایی از سرزمین از دست رفته غذایشان میدادند.
و مردی مجنون تیشه بر قامت مناره می زد
جایی که آوازی خوش الحان
به نیابت از مومنان استمداد میطلبید.
البته که به آسمان خیره میشدم
به آسمان صاف شب
به نم نم بارش ستارهها
دانههای نرم نور،
به رخسار آرام ماه
به فرشته نیکی در لفافه هالهای بنفش.
نردبان نداشتم
از آسمان هم هیچ نمیافتاد
در دستان هلالیام.
چگونه لعنت فرستم بر آدم و حوا
و بر آنکه وادارشان کرد پناهنده شوند.
دو فرشته | شریف الموسی
از میان تمام آنچه مادرم به من گفت
این یکی خوب یادم مانده است:
هر آدمی دو تا فرشته داره
که رو شونههاش نشستن
و اون آدم هر کاری بکنه
این دو تا ثبتش میکنن.
اونی که رو شونه راست نشسته اسمش نکیره،
کارای خوب رو مینویسه
اونی که رو شونه چپه اسمش منکره وُ
کارای بد رو مینویسه. فهمیدی؟
برای همین است که حالا اینطور کج راه میروم
و سالها که بگذرد
پشتم قوز میشود.
انگار جلوی چشم همه برهنه شده باشم.