خانم ریتوا لووکانن (Ritva Luukkanen ) شاعر و نقاش فنلاندی است که در شهر تامپره زندگی می کند. در نقاشی و به ویژه نقاشی با سنگ (موزاییک) بیشتر شناخته شده است و کارهایش علاوه بر اکثر کشورهای اروپایی و امریکا در ارمنستان و یونان هم به نمایش در آمده است. از او چند مجموعه شعر چاپ شده است. شعرهای او …
ادامهی مطلبمن، راهنما؟ | ریتوا لووکانن
من، راهنما؟ راهنمای چه کسی؟ تا به کجا راهنما؟ تا در کوره راههای ندانستن میچرخم تا نقش محوی از رویاهایم را پی میگیرم نه، این شدنی نیست من، راهنما؟ نه، من پرندهایام با شمارهای بر پا گم شدهای، شاید. درچنگال دلتنگیها تا انسانم آرزو بود اندیشیدم گر پیش از تو میزیم در این زمان خواستنم از تو این پیامست: آرزوی …
ادامهی مطلببالای تپه | ریتوا لووکانن
بالای تپه تا سنگی را برگرفتی با شادی نشسته به چهرهات گفتی به همراهت: -یافتم می بینی چه زیباست -سنگ ست، سنگ – نمی فهمی همهی زمین از آغاز بستهی کوارتز بوده ست آه، اگر پتکی میداشتم میدیدی در دل این سنگ روشنای میلیاردها سال را -شگفتا شعری برای سنگ با روانی ذوب شدهی خویشتن خویش نگریستی به همراهت بی …
ادامهی مطلبمی شود کمتر باشد احساس | ریتوا لووکانن
می شود کمتر باشد احساس چه کنم اما خفتهها را هم بیدار میخواهی یعنی همه را.
ادامهی مطلبگفتی که فردا | ریتوا لووکانن
گفتی که فردا… و من از نگاهت دریافتم: میخواهم دنیایی دیگر را ببینم دیگر و گسترده تر با هستیهای گوناگون در اطرافش مبهوتم چه گونه شرح دهم نیم نگاه تو را بی کم و کاست ژرفای نگاهت را آرامشی ست – با عشق به انسان – برآمدهی محکومان به زندگی و به مرگ گفتی که فردا… میدانم که گفتی شاید …
ادامهی مطلبزندگی | ریتوا لووکانن
زندگی سرخوردگی و سرمستی نبرد آفند و پدافند پیروزی بزرگ رهایی از بیهودگی.
ادامهی مطلبمن در این جا حاملهی زمانم | ریتوا لووکانن
من در این جا حاملهی زمانم مولود من جهانی جدید با فلکهایش رشتهای به ابد از آسمان عمق ذهن گشوده میشود زیبایی در آغوشم در من مرزی نیست.
ادامهی مطلبایستادهام تنها در مرکز دایره | ریتوا لووکانن
ایستادهام تنها در مرکز دایره و سنگسار کنندگان در سوها برف آب شده زمین لخت سیاه ست دومین لحظهی سرنوشت از دورها روشنای صدای زندگی و آواز پرندهای به گوشم میرسد توأمان نمیشنوید آیا نشان آمدن بهار را پرتگاه عمیق سرنوشت مرگ سنگسارکنندگان گناهکار یا بیگناه نیازمند قربانی لحظهای صبر کنید اگر میشود به محراب… و جمله ناتمام ماند طبیعت …
ادامهی مطلبژرفای درک | ریتوا لووکانن
ژرفای درک در هزارتوی دلم خانهای از آن تو ست – اگر بپذیری – و بقیه پر از فکرهای من خانهی تو تا سقف تصویرهای مخفی شعر ست زخمها امیدها دلتنگیها تا به نرمی مخمل نشستهاند بر کاغذهای دیوار بی زمانی میدانی استغنا ست.
ادامهی مطلبگاهِ بدرقه دوست به یادت میآید | ریتوا لووکانن
گاهِ بدرقه دوست به یادت میآید گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد تا دیداری دوباره بوقی بلند و قطار راهی شد ای سدهای زندگی – ترمزهای اضطراری – کجایید کوپههای قطار پیاپی هم میگذرند چون روزهای زندگی آخرین کوپه تیغ قاطع جدایی ست که به کندهی ابد مینشیند پر شکسته روح بی حرکت در آغوشت دیر زمانی خیره میشوی …
ادامهی مطلبپروانهای به شیشه میکوبد | ریتوا لووکانن
پروانهای به شیشه میکوبد در سرمای پاییز از پشت پنجره به شوق نور چیزی نهان نیست آشکارا میبینم چشمها پاها بالهای مخملی و شاخکهای نازک پروانه را کنجکاوم چه قدر زیبا چه قدر روحانی ست – پروانهی جان من – در برابر نور ساعتهای عمیق شب پروانهی ابریشمین قصه میگوید با پیامی نرم از جهانی دیگر شب بخیر پروانهی تابستانی.
ادامهی مطلبگاهِ شخم بهاری | ریتوا لووکانن
گاه شخم بهاری پرنده سرمست آواز خویش است خیش میشکافد و خاک به شوق آفتاب بر میگردد زمین سترون را کسی نمیکارد آواز خاک تیره اما آخر فصل آشکار میکند نازایی زمین سترون را فراموش کرده ست اکنوان بهار آهنگ خود را مینوازد چمنهای وحشی شببوهای صحرایی علفهای شیرین سر برآوردهاند همه همه جا درهی خوشبختی ست برای بذرهای خوب …
ادامهی مطلبگلبرگ نو شکفته | ریتوا لووکانن
گلبرگ نو شکفته نجوا میکند: تا با منی هر آن چه خواهی داری آه اگر بفهمی من مالک چیزی نیستم نه ثروتمندم و نه فقیر عاشق بهارم و در پاییز میوههایم را همه به سینه سرخها میدهم.
ادامهی مطلبکژ ومژ | ریتوا لووکانن
کژ ومژ در مسیر زندگی با تشنگی سوزان عشق انسانی پیدا نشد و یک نفر نیز – عاقلان گفتند – پیش نمیبرد.
ادامهی مطلبدر آینه نگریستم | ریتوا لووکانن
در آینه نگریستم خود را ندیدم نا آشنایی به گذشته خیره بود خوشبختانه من شعرم زوزهی باد بر درخت تصویر آینه فراموشم شد امروز صدای دلنواز شادی در گوش مینشیند نرم آب یخ میبندد و توان حمل مرا تا فردا دارد به آینه مینگرم به گاه دوباره.
ادامهی مطلبتا قدرت داری | ریتوا لووکانن
تا قدرت داری در اکنون این لحظه این جهان تاریک را شمعی بیافروز بخواه روشن شود در هر گوشه هدف این نبود و این کار را نکردی شمع را گذاشتی در نزدیکی مرگ در غرش خشم توفان تو قدرت داشتی در اکنون آن لحظه این لحظهی زندگی را عاشقانه نگاه کنی خواب خوابهایت بینیی در گذشتههای گم تو قدرت داری …
ادامهی مطلب