در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد، روزی که خورشید سوزان باشد، روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همهی روزها، روزی که کسی نمیداند یا به خاطر نمیآورد، و آفتاب روی عینکآفتابی غریبهها میدرخشد و درچشمهای دوستان انگشتشمار کودکیام و درچشمهای عموزادههای بازماندهام، کنار قبر میدرخشد، در حالی که قبرکنها جدا جدا در سایهی نخلها ایستادهاند، تکیه داده …
شمع تولد؛ دونالد جاستیس
امروز سی ساله شدم،
دیدم درختان لحظهای درخشیدند
مثل شمعی بر کیک
دیدم خورشید در آسمان پایین میرفت،
درخششی که آنی دیگر تمام میشد
هنوز اما فرصت بود برای آرزو کردن