در ذهن من یک زنِ معصوم نشسته است، ساده اما زیبا، بویِ سیب یا سبزه میدهد. بر تن دارد روپوش یا پیرهنخوابی آرمانی، موهایش نرم است و به رنگ قهوهای روشن، مهربان است و بسیار پاکیزه، بی ذرهای خودنمایی- اما هیچ خیالی در سر ندارد. و دختری نیز هست دختر ماهزده یاغی یا پیرزنی، یا هر دو در …
ادامهی مطلبذهن پریشون | دنیس لورتوف
خدایا، تو نه،
غایب منم.
اون اوایل
ایمان یه کیفی داشت که از همه پنهونش میکردم
تنهایی می دزدیمش
و می بردمش به جاهای مقدس:
یه نگا به این ور و اون ور و بعد برمی گشتم
زمانی طولانی اسم تو ورد زبونم بود
حالا از هر جا که تو باشی در می رم
گاهی می ایستم
تا به تو فکر کنم، اونوقت ذهنم
یکهو
مثل ماهیای کوچولوی قنات در می ره
می ره پشت سایه ها، پس کورسویی که
یکسره بیتابی می کنه و سرریز میشه
رو فرفره آب رودی که در گذره.
حتی برای یه لحظه هم
خودِ من آروم نمی گیره،
همه اش سرگردونه
ویلونه
ویلون هر جایی که نتونه توش آروم بگیره. نه، تو نه،
من غایبم.
تو جاری آبی، ماهی و نوری
نبض سایهای،
تو حضور وفاداری که در اون
همه چیز حرکت می کنه و دگرگون میشه.
این ذهن پریشون رو اگه میشد از رفتن بگیرم
حالا تو قلب این چشمه
رنگ ابی کبودی رو میدید که می دونم اونجاست
که می دونم هست
فصل بهار
رازی هست
دو دختر راز حیات را در سطر نامنتظری از شعر پیدا کردند. من که راز را نمیدانم، آن سطر را نوشتهام. آنها به من گفتند (به واسطهی شخص ثالثی). پیدایش کردند اما نه آنچه که بود و نه حتی کدام سطر را که راز در آن بود. بیشک، حالا، بیش از یک هفته بعد آنها فراموش کردهاند راز را سطر را، نام شعر را. آنها را دوست دارم برای پیداکردن آنچه من نمیتوانم. برای اینکه مرا دوست دارند برای سطری که نوشتهام و برای فراموش کردنش. تا هزار بار تا دم مرگ آنرا دوباره کشف کنند در سطرهای دیگر در اتفاقات دیگر. و برای اشتیاقشان به دانستنش برای این خیال که چنین رازی هست، بله، بیشتر برای همین!
ادامهی مطلبمناجات
آه اروس، که خموشانه لبخند میزنی، به من گوش کن! بگذار سایهی بالهایت آرام از من بگذرد. بگذار حضورت در من بپیچد انگار تاریکی پر قویی است. بگذار تاریکی را ببینم چراغ به دست. این اقلیم اقلیمی دیگر گردد مقدس برای اشتیاق. خدای خوابآلود چرخهای اندیشهام را کندتر کن، تا تنها هیسهیس برف را بشنوم چرخیدن تو را. یارم را نزدیک من نگهدار در حلقهی دود قدرتات که راهمان، یکی دیگری را چهرهی آتش شدن باشد چهرهی دود چهرهی شهوت که اینک در گرگ و میش رویت شدهاست.
ادامهی مطلبنجوا
در را که پیدا کردم برگهای تاک را دیدم که پچ پچه ای گرم بینشان در گرفته بود. حضور من باعث شد صدای نفسهاشان را پایین بیاورند و خجالت زده مثل آدمهایی که می ایستند، دکمه های ژاکتشان را می بندند انگار در حال رفتن بودند و تازه حرف و سخن تمام شده بود درست پیش از آنکه تو سر برسی. همان یک نظر که آنها را دیدم از ژست درهمشان خوشم آمد صدای آن آوازهای محرمانه را دوست داشتم دفعه بعد مثل نور محتاط خورشید در را نیمه باز می کنم و آرام گوش می ایستم.
ادامهی مطلبماه
بعضیها، بیتوجه به اينکه چه به آنها میدهی هنوز ماه را می خواهند. نان نمک، گوشت سفيد و تاريکی بازهم گرسنه تخت عروسی و شمع بازهم بازوان تهی به آنها زمين میدهی خاک خودشان زير پاهاشان هنوز ميل جاده دارند و آب: ژرفترين چشمه را برايشان حفر کن هنوز آنقدر ژرف نيست تا ماه را از آن بنوشند.
ادامهی مطلبشهادت
گاه کوه پنهان است از من در مستورههای ابر
گاه من پنهانم از کوه در نقابهای بیتوجهی، بیحسی، خستگی
آنگاه که از ياد میبرم يا سرباز میزنم از رفتن
پايين به سوی ساحل يا چند پا بالای جاده،
در روزی روشن
تا تصديق کنم
آن حضور شاهد را.
گفتگو با غم
آی، غم! نبايد با تو چون سگ بیخانمانی رفتار کنم
که به در عقبی میآيد
برای تکهای نان خشک، برای استخوانی بیگوشت
بايد به تو اعتماد کنم.
تو را بايد با نوازش به خانه ببرم و
کنج خودت را بهت بدهم
حصيری پاخورده تا بر آن دراز بکشی
و ظرف آب خودت را.
فکر میکنی نمیدانم که زير ايوان من
زندگی میکردی
و آرزو داشتی تا جای خودت آماده شود
پيش از آمدن زمستان.
اسم خودت را میخواستی ، قلاده و اتيکتت را
و حق اخطار به غريبهها را.
تا به خانهام
انگار خانهی خودت سرکشی کنی و
مرا صاحبات
و خودت را
سگ من حساب کنی.