ناگهان این شکست. این باران. آبیها که خاکستری شدهاند و قهوهایها که خاکستری شدهاند و زرد که کهربایی بد رنگ. در خیابانهای سرد تن گرم تو. در هر اتاقی که شد تن گرم تو. در میان همه مردمان نبود تو مردمانی که هستند همیشه کسی غیرِ تو. سالیان سال آسوده بودم در کنار درختان آشنا بودم با کوهستان. شادکامی عادتم …
در آمبریا | جک گیلبرت
روزی نشسته بودم بیرون کافه، غروب آمبریا را تماشا میکردم که دختری از نانوایی بیرون آمد، نانی خریده بود که مادرش میخواست. میدانست حالا باید از برابر این آمریکایی رد شود، و نمیدانست چه کند، سردرگم بود بین سیزدهسالگی وُ زن شدن در آن تابستان. خوب از پسش برآمد. از من گذشت و رفت تا نزدیک پیچ کوچه و گفت …