از پسِ پوششِ شب بسانِ سیاهچالی سراسری, سپاسگزارِ شاید خدایانِام به خاطرِ نهادِ تسخیر ناپذیرم در تنگاتنگِ رویدادها نهراسیدهام و شیون نکردهام زیرِ تازیانههای زمانه سری خونین, اما ناخمیده دارم فراسوی این مکانِ اشک و رشک شبح وحشت سایه افکنده و به رغم بختِ بدِ دوران ها بی باک ماندهام چه باک که دروازه چنان باز و طومارِ کیفر چنان …
برای تو
مال تو ام مثل هوای عصر تابستان آغشته به عطر غنچههای زیزفون مثل کوهِ درخشانی از برف در نور ماه بی تو من درختی بیبرگم زخمی تندبادِ بیبهار عشق توست هوای هستیام چیست جزیره بیدریا؟
همبستگی
زندهای؟ لمسات میکنم لغزندهای مثل ماهی دریا با تور خود میپوشانمت چهای — به دام افتادهای؟
معنای زندگی
اگر بتوانم قلبی را از شکستن باز دارم بیهوده نزیستهام اگر بتوانم دردی را تسکین دهم یا کم کنم یا به سینه سرخی افتاده یاری دهم به آشیانهاش برگردد بیهوده نزیستهام.
کوچ شبانه
حالاست که باز میشود دید توتهای سرخ را در خاکستری کوهستان و کوچ شبانهی پرندگان را در سیاهی آسمان. غمگینم میکند این خیال: آنها که مردهاند، نمیبینند این چیزهای کوچک را که ما بستهایم به یکایکشان. آنها غایبند. چطور آرام بگیرد روح؟ به خود میگویم شاید دیگر نیازی به این خوشیها نباشد؛ شاید فقط نبودن، به سادگی کفایت کند هرچند، …
رقص
همه میرقصیم بر لبهی سکهها فقیر به فقرش میلغزد و میافتد دیگران، همه میافتند بر او.