نمیدانم چرا وقتی که قفل را میگشایم، تصویر قدیمی تاتاری بر اسب که در سبزدشتها گرگی را با کمند به دام انداخته، در برابر چشم درونم پدیدار میشود؟ حیوان درنده تا همیشه درخود میپیچد. سوارکار به او نگاه میکند. یادآور تصویری از کتابی که رنگ و زبانش را به یاد نمیآورم. سالهاست آن را ندیدهام. گاهی از حافظهام وحشت میکنم. …
شعر چهارم: پشیمانی
بزرگترین گناهی را که یک انسان می تواند مرتکب شود مرتکب شده ام ، خوشبخت نبوده ام. بگذار بهمنِ یخ زدهِ بیرحمِ نسیان مرا در کام خود فرو برد،نابود کند، بی شفقتی. پدر و مادرم مرا برای زیبایی و بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند، برای زمین ، آب ، آتش و هوا من به آن ها خیانت کردم …