خودم را در میان گلهایم پنهان میکنم، همینکه بر سینهی تو لختی دست میکشم، تو نیز، بیواهمه، مرا بر تن میکنی ــ و فرشتهها باقی ماجرا را میدانند. خودم را در میان گلهایم پنهان میکنم همین که از گلدان تو محو میشوم، تو، بیواهمه، با من همدردی میکنی نزدیک به تنهایی.
انتظار | امیلی دیکنسون
ساعتی انتظار کشیدن ــ طولانی است ــ اگر ورای آن، تنها عشق در میان باشد ــ ابدیت را انتظار کشیدن ــ کوتاه است ــ اگر عشق پاداشت دهد نهایت را ــ
کسی بودن | امیلی دیکنسون
من هیچکسم! تو کیستی؟ تو هم آیا ــ هیچکس ــ هستی؟ پس ما جفت همیم! به کسی نگو! جار میزنند ــ میدانی! کسی ــ بودن ــ چقدر ملالآور است! چقدر بی پروا ــ همچون قورباغهای ــ نام کسی را ــ در تمام ژوئن ــ بر زبان میآورند برای گندابی ستایشگر!
امیدی بزرگ فرو ریخت | امیلی دیکنسون
امیدی بزرگ فرو ریخت تو صدایی نشنیدی ویرانهها در درون بود آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت و شاهدی را راه نداد ذهن را برای بارهای گران ساختهاند برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن و وانمود کردن که در خشکی ستایش نکردن زخم تا چنین وسعت یافت که زندگیام همه در آن …
چشمبهراه توام | امیلی دیکنسون
زنبور! چشمبهراه توام دیروز بود به دوستی میدادم این خبر که «دگر رسیده وقت آمدنت» غوکها هفتهی پیش آمدهاند جا افتاده و مشغول کار شدهاند پرندهها کموبیش بازگشتهاند شبدرها جان گرفته، گرم شدهاند نامهام «هفدهم» دست توست، به حدس پاسخی، یا از آن بهتر، خودت به داد دلم برس دوستدارت، مگس
طلوع | امیلی دیکنسون
اکنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد در هر دم تاری ابریشمین برجها در یاقوت ارغوانی شناور شدند و خبر چون دستهی سنجابها پراکنده شد تپهها گره از کلاه گشودند پرندگان آواز سر دادند آنگاه آهسته به خود گفتم «این دیگر خورشید است» اما اینکه چگونه غروب کرد نمیدانم گویی نردبانی ارغوانی بود که دخترکان و پسرکان زرد از آن …
ایمن در حجرههای مرمرینشان | امیلی دیکنسون
دور از دسترس صبح و دور از دسترس ظهر ایمن در حجرههای مرمرینشان خفتهاند ساکنان شکیبای رستاخیز توفال از حریر سقف از سنگ نسیم در قصر آفتابش آهسته میخندد زنبور عسل در گوشی ناشنوا همهمه میکند پرندگان زیبا آهنگ غفلت میخوانند وه که چه حکمتی در اینجا ویران شده است در هلال فراز آنان سالها شکوهمندانه میگذرند جهانها قوسهاشان را …
اما چنین نخواهم کرد | امیلی دیکنسون
آسمانها نمیتوانند رازشان را نگه دارند به تپهها میگویند و تپهها به باغها و باغها به نرگسها پرندهای که گذارش از آن طرف میافتد همه را آهسته میشنود اگر پرندهی کوچک را رشوهای دهم کسی چه میداند شاید بگوید اما چنین نمیکنم ندانستن نیکوتر است اگر تابستان اصل بود برف دیگر چه جادویی داشت بنابراین ای پدر، رازت را نگه …
فراموشش می کنیم | امیلی دیکینسون
قلب! ما او را فراموش می کنیم تو و من، امشب! تو باید حرارتش را فراموش کنی و من روشنایی اش را وقتی فراموشش کردی لطفا به من بگو عجله کن اگر تاخیر کنی ممکن است باز هم به یادش بیاورم
معنای زندگی
اگر بتوانم قلبی را از شکستن باز دارم بیهوده نزیستهام اگر بتوانم دردی را تسکین دهم یا کم کنم یا به سینه سرخی افتاده یاری دهم به آشیانهاش برگردد بیهوده نزیستهام.
سی و ششم: امید
«امید»، چیزی است پردار- که بر سر روح مینشیند- و نغمهای بیکلام میخواند- و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند- در باد- دلنشینتر- شنیده میشود- توفانی تلخ بباید- که با خود ببرد پرنده کوچکی را که این همه را گرم میدارد- همیشه شنیدهام صدایش را- در سردترین سرزمینها- و دوردستترین دریاها- اما حتا در حادترین لحظهها، از من- نخواسته خرده …
سی و پنجم: جن زنبوری
اگر در پاییز می آمدی، تابستان را جارو می کردم با نیمی خنده، نیمی ضربه، آنچه زنان خانهدار با مگسی میکنند. اگر تا یکسال دیگر میدیدمت، ماهها را بدل به توپهایی میکردم، و در کشوهای جداگانه میگذاشتم، تا زمانشان برسد. اگر قرن ها تاخیر میکردند، با دست میشمردمشان، و آنقدر از آنها کم میکردم، که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* …