اونا اومدن، چون چیزای مشخصی هست و به هر حال تقصیر خودتونه، آقایون
اونا اومدن تو، چون قانونهای مشخصی هست و فکر نمیکنم دلتون بخواد که ما به زور وارد بشیم
اونا روخونی رو متوقف کردن، چون کلمههای مشخصی هست و ما هم به شما توصیههای لازم رو خواهیم کرد
اونا شعرها رو توقیف کردن، چون حدود مشخصی هست و ما سرشون به توافق میرسیم
اونا مدارک همه رو وارسی کردن، چون قواعد مشخصی هست و بهتره که شما طاقت ما رو طاق نکنین
اونا آپارتمانها رو زیر و رو کردن، چون مقررات مشخصی هست و لطفا اون بچه رو ساکت کنین، خانوم
اونا آدمای مشخصی رو با خودشون بردن، چون چیزهای مشخصی هست که باید روبراه بشه و نگران نباشین، شوهرتون ظرف دو روز بر میگرده پیشتون
اونا هیچکس رو نزدن، چون فرمهای مشخصی هست و وای بله، حتما که خوشتون میآد، مگه نه، آقایون
اونا کارشون رو زیاد طول ندادن، چون یه فیلم مشخصی قراره از تلویزیون پخش بشه و همه ما هم بالاخره آدمیم.
با یک نفس
با یک نفس، با یک آکولادِ نفس به هنگامِ بسته شدنِ جملهای
با یک آکولادِ دندهها به دور قلب
به هنگامِ بسته شدن، مثلِ مشت، مثلِ تور
به دورِ ماهیِ باریکِ نفس، با یک نفس
برای بستنِ همه و برای بستنِ خود در اندرونِ همه
یک قطعۀ باریکِ شعله، تراشیده از سطحِ ریه
برای شعلهور کردنِ دیوارهای زندان و تنفس در شعله
پشت میلههای استخوانیِ قفسِ سینه، درونِ برجِ
نای، با یک نفس، پیش از آنکه خناق بگیری
با دهانی پر از هوایِ غلیظِ
آخرین نفسِ مردی که اعدام میشود
و نفسِ داغِ لولههای تفنگ، و ابرِ
متصاعد از خونِ ریخته بر سیمان
هوا، که صدای تو را حمل میکند
یا خفه میکند آن را، فرو خورنده شمشیرها
سلاحهای کمری، بدونِ خون اما خونین
زخم زننده بر گلوگاهِ آکولادها، در بینِ آنها
مثلِ قلب در بینِ دندهها، مثلِ ماهی در بینِ تور
مرتعش میکند آخرین جمله را با لکنتِ یک نفس
تا آخرین نفس.
هیچکس هشدارم نداد
هیچکس هشدارم نداد که آزادی شاید معنایی هم داشته باشد مثل
نشستن در پاسگاه پلیس با چرکنویس شعرهای خودم
پنهان در زیرشلوارم (چه زیرکانه)
وقتی پنج شهروند با تحصیلات بالاتر
و حتی حقوق بالاتر وقتشان را به بطالت میگذرانند
با کنکاش در مزخرفاتی که از جیبم در آوردهاند
بلیط اتوبوس، رسید خشکشویی، دستمالی کثیف
و ورق پارهای اسرارآمیز (چه بامزه):
«هویج
کنسرو لوبیا
رب گوجه فرنگی
سیب زمینی»
و هیچکس هشدارم نداد که اسارت شاید معنایی هم داشته باشد مثل
نشستن در پاسگاه پلیس با چرکنویس شعرهای خودم
پنهان در زیرشلوارم (چه مسخره)
وقتی پنج شهروند با تحصیلات بالاتر
و حتی ضریب هوشی پایینتر اجازه دارند
لمس کنند تارهایی گسسته از زندگیم را
بلیط اتوبوس، رسید خشکشویی، دستمالی کثیف
و حتی این صفحه را (نه، دیگر تاب تحملش را ندارم):
«هویج
کنسرو لوبیا
رب گوجه فرنگی
سیب زمینی»
و هیچکس هشدارم نداد که تمام این کره
فضاییست در میان این دو قطب مخالف
در آن میان که در واقع اصلا فضایی نیست.
دستان پاک
انگشتهای افسر جوان دستگاه امنیتی
که در دفترش در ایستگاه راه آهن برانداز میکرد
نقاشیهای یان لِبِنشتاین را که از ته چمدانم در آورده بودند
و مدام با سرزنش به من نگاهی میانداخت
هیچ اثری به روی کاغذ به جای نگذاشت
شگفتا
نه اینکه انتظار داشته باشم رد خون، لکه عرق، نجاست
یا مثلا جای انگشت روغن آلودهای بر کتابها به جای بماند
از سوی «آموزگار بزرگ بشریت»، که دوست داشت به هنگام خوردن، چیزی هم بخواند؛
کار افسر جوان دستگاه امنیتی
تمیز است
خودش کارشناسی ارشد حقوق دارد
و عاداتی درباره نظافت شخصی
که در خانوادهٔ متوسطِ نیک سرشتش
اکتساب کرده است
اما
چقدر طبیعیتر بود اگر ردی میگذاشتند
در شعرهایمان، نقاشیهایمان، یادداشتهای روزانهامان، و مغزهایمان
شاید که فقط به رسم یادگار
اثر انگشت بیمانندشان را
این ریزبینترینِ صاحبنظرانِ هنرِ مدرن
مخصوصا وقتی که اثری را از نابودی نجات میدادند
با این جملهٔ از سرِ اکراه که
«باشد، میتوانید نگهش دارید
لازم نیست که ما توقیفش کنیم.»
اگر باید جیغ بکشی، آرام بکش
اگر باید جیغ بکشی، آرام بکش
(دیوارها گوش دارند)
اگر باید عشق بورزی، چراغ را خاموش کن
(همسایهها دوربین دارند)
اگر باید جایی زندگی کنی، در را نبند
(مقامهای مسئول مجوز دارند)
اگر باید رنج بکشی، در خانهات بکش
(زندگی حقی دارد)
اگر باید زندگی کنی، در همه چیز حدت را مشخص کن
(هر چیزی حدی دارد)
تار عنکبوت
تار عنکبوت، مرگی متقارن؛
هنوز هم
بر افراشته است بادبانی از برگی به برگی،
(غربال سپیده دم (بیایید شاعرانه ها را جلا بخشیم،
سقفی کاهگلی در پالایش ستارگان در شبی در ماه اوت
(بهتر از این نمی شود)،
نقشی زمستانی (مایه بی حسی) به روی شیشه؛
ناگهان:
دست بزرگی که بر صورتت کشیده می زند؛
چرخی که استخوان هایت را به رویش خرد می کنند؛
نشانه تیراندازی که هیبت قوزدار توست؛
حباب های کوچک روی آب آنجا که غرق شده ای؛
شبکه عصبی زیر معده ات که درد را متصاعد می کند؛
دوربین نشانه روی به روی هواپیمایی جنگی
به هنگام شیرجه به روی جاده ای
که تو به همراه سایر فراریان در آن پناه گرفته ای؛
شیشه پنجره،
شکسته، ترک خورده،
در جایی که چشم تو بوده است؛
تار عنکبوت، حلقه هایی هم مرکز؛
درد به اینگونه رشد می کند؛
شعاع هایی مرکز گریز؛
ستاره مرده به این شکل افول می کند؛
مرگی متقارن؛
ننگی موزون؛
خفتی منظم؛
تنها وقتی صورتت را لمس می کند،
تو حسش می کنی.
سه مغ
احتمالا درست بعد از سال نو از راه خواهند رسید.
طبق معمول، صبح زود.
انبرِ زایمانِ زنگِ در
بیرون خواهد کشیدت از سر
از زیر پتو؛
حیرت زده مثل طفلی نوزاد
در را باز خواهی کرد.
ستاره کارتی شناسایی
جلوی چشمانت برق خواهد زد.
سه مرد. یکیشان را باز خواهی شناخت
با بهتی گوسفندوار: همکلاس سال های دور
(دنیای کوچکی نیست؟)
از آن وقت، تقریبا تغییر نکرده،
فقط سبیل گذاشته،
شاید هم کمی چاق شده.
وارد خواهند شد. طلای ساعت هاشان برق خواهد زد
(سپیده دم تیره و تاری نیست؟)
دود سیگارهایشان
با عطری مثل بخوری خوشبو
اتاق را پر خواهد کرد>
در خواب و بیداری، تصور خواهی کرد فقط سقزش کم است -
وقتی تلاش می کنی با پاشنه زیر مبل هل بدهی
کتابی را که آنها نباید پیدا کنند -
حالا سقز چه هست،
بالاخره یک روز به دنبالش می گردی.
شما با ما می آیید، آقا.
به همراهشان می روی.
برفِ سفیدی نیست؟
فیاتِ سیاهی نیست؟
دنیای بزرگی نیست؟
آن شب زن گریه کرد، اما نه برای آنکه مرد بشنود
به یگانه ام، آنیا
آن شب زن گریه کرد، اما نه برای آنکه مرد بشنود.
راستش گریه زن نبود که مرد را بیدار کرد.
صدایی دیگر بود؛ صدایی واضح تر.
و این شرم میان خواب و بیداری.
تمام روز هیچ نشانی از اشک نبود،
و باز در شب، زن تلاش می کرد
تا بیصدا ناله کند.
آن شب زن گریه کرد، اما نه برای آنکه مرد بشنود.
و مثل تمام شب های دیگر:
زن در نزدیکیش دراز کشیده بود،
اما مرد
فقط شوخی نسیم را می فهمید،
ضربه های شاخه ای به روی سقف.
صدایی واضح تر.
تاریکی بیرون در اندرون خودش چرخ می زد:
نه بادی، نه شیشه پنجره ای، نه جیر – جیر درخت بلوطی
گفته بود: «او گریه می کند، نه برای آنکه تو بشنوی.»
غیر قابل لمس بودند آن عزیزان در دسترس،
چه نزدیک بودند، اما در حصر،
چه دور بودند برای تماسی، نوازشی
بر شانه ای لرزان.
چقدر واضح تر.
و مرد دستی نکشید – از سر شرم، از سر ترس
که لطف اشک هایی را ضایع نکند
که می گفتند:
«راحت بخواب. این صدا تو را بیدار نکرد.
بادی بود در بیرون،
بی تفاوت تر،
واضح تر.»