چیزی که دوستش داریم خطایش را نمی بینیم چیزی که دوستش نداریم “دیدن” اش خطاست
ادامهی مطلبتماشایت می کردم
موهایت در باد به پرواز در می آمد کنارت به تماشایت می نشستم خورشید می سورزاند دریا آتش می گرفت تو حرف می زدی و من غرق صحبت ات بودم می خندیدی سکوت می کردی به فکر فرو می رفتی دست در دست من ، راه می رفتی راه تمام می شد تو را نمی دیدم زمان سال سال …
ادامهی مطلبهزار و يک شب
غروب بود. تماشا میکردی از پنجرهات ظلماتی را که خیابان را میپوشاند. کسی از جلوی خانهات میگذشت. شبیه من بود. قلبت تند میزد.... آنکه میگذشت اما، من نبودم... شب بود. خوابیده بودی در تختت... بیدار میشدی به ناگاه در جهانی خاموش چیزی در خواب چشمهایت را میگشود و ظلمات آنجا بود، در اتاقت... آنکه تو را میدید، اما من نبودم... در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود و تو بی دلیل میگریستی. حالا، دستکم به من فکر میکنی و عاشقانه زندگی میکنی. آنکه این را میدانست من نبودم. کتاب میخواندی. کتابی گشوده و باز ... مردمان آن عاشق میشدند و میمردند. جوانی در قصه کشته شد. ترسیدی. و با همهی توانت گریستی.... آنکه مرده بود اما، من نبودم.
ادامهی مطلب