اینک پیش این ماه، پیش از آنکه این ماه رو به افول بگذارد
من خواهم مرد یا با تو خواهم بود!
هیچ مفهوم اخلاقی نمیتواند از بار این رنج بکاهد
قرعه و چرخ گردونی که نبودت مرا گرفتارش میسازد؛
ایمان، آبرو، غرور، دوام، کدامین زبانهای
- انسانهای ملالآور، یا کدامین قانون
برای کدامینشان ریههایم را سرشار میکنم
از شوراب و آتش در هر نفسی که برمیآرم؟
زمان، و دریغ داشتن آن، شکیبایی، ذره به ذره،
زمان سرد شدن، زمان تنها خفتن؛
مجالم ده که دیگر تا ساعتی که بمیرم
حسهای بیگناهم را با خودشان نفریبم.
پیش از آنکه این ماه تاریک شود، از من بگو:
«در گور است، یا جایی که میخواهد باشد او».
تاسف مخور به حالم
تاسف مخور به حالم چون نور روز
دیگر بر آسمان گام نخواهد زد در پایان روز؛
تاسف مخور به حالم برای زیباییهایی که در گذشتهاند
از بیشه و دشت چون سالی گذشته است،
تاسف مخور به حالم ماه رنگ پریده،
نه موج فرونشسته به دریا باز میگردد،
نه هوس آدمی به این زودی خاموش میشود،
و تو هم دیگر عاشقانه نگاهم نمیکنی.
این را همیشه میدانستم: عشق چیزی نیست
بیش از شکوفهای باز در هجوم باد،
بیش از موجی عظیم رسیده به ساحلی پر از تغییر
که پخش میکند به روی آن بازماندههای جدید گرد آمده از طوفان را.
تاسف بخور به حالم که دل دیر یاد میگیرد
چگونه ذهن تیز
این پیچوخمهای همیشگی را
نظاره میکند.
فعلی قدیم
اندیشیدم، چون چشمانم را با گوشه پیشبندم پاک کردم:
پنه لوپی هم چنین کرد.
و بیش از یک مرتبه: نمیتوانی تمام روز رشته کنی
و در طول شب همه را پنبه کنی؛
دستهایت خسته میشود، پشت گردنت میگیرد؛
و رو به سحر، وقتی میپنداری که دیگر نوری در کار نخواهد بود،
و شوهرت رفته است، و کجایش را سالهاست که نمیدانی،
ناگهان به گریه میافتی؛
راستش کار دیگری هم نیست که بکنی.
و اندیشیدم، چون چشمانم را با گوشه پیشبندم پاک کردم:
این فعلیست قدیم، اصیل، باستانی،
در عالیترین سنت، کلاسیک، یونانی؛
اولیس هم چنین کرد.
اما تنها به فعلی بسنده کرد – فعلی که برای جماعت گرد آمده
دلالت میکرد او هیجانزدهتر از آنست که چیزی بگوید.
او از پنه لوپی آموخته بود...
از پنه لوپی که به راستی گریسته بود.
و فکر میکنی خود عشق
و فکر میکنی خود عشق،
با زندگی توی این خونه زشت،
میتونه خیلی بمونه؟
همدیگه رو میبینیم، جدا میشیم؛
حرفهامون همهش از اینجاها، از حالاها،
درست مثل رفتارمون؛ توی هیچ کردارمون
نه آیندهای، نه گذشتهای؛
زیر لوای اون قرار مزورانه و ناگفتهمون،
من که میدونم این آخری تو رو با کی دیدم،
ولی هیچی نمیگم؛ و تو هم میدونی
ساعت شیش و ربع پهلوی کی میرم -
با عشق هم میشه اینجوری تا کرد؟
میدونم، ولی اصرار نمیکنم،
وقتی با اون درایت و پنهان کاری، حالا نه به اندازه کافی،
تو چه ساعتی چشم به مچت میندازی.
نه التماس وحشیانه، نه پند مهربانانه
این ساعت رو بیارزش نمیکنه، اون شراب رو ولش نمیکنه -
با این وجود، اگه کتابی که برداشته بودی رو زمین انداختی
تا نگاهت با نگاه به ساعت دوختهم تلاقی کنه -
به من بگو، مگه عشق اینجوری هم میمونه؟
حتی دلخسته و آزرده
که اجاره نامهای به این طول و تفصیل، به این سفت و سختی رو امضاء کرده
میتونه که زیرش بزنه. زیر اون قراداد ذلیل مرده.
فقط تا وقتی تمام شود این سیگار
فقط تا وقتی تمام شود این سیگار،
لحظهای کوتاه در پایان کار،
وقتی به روی زمین میریزد خاکسترهای آرام،
و در نور آتش، از انتهای چوب سیگار،
با غرابت میآمیزد با موسیقی جاز،
آن سایه در هم شکسته میرقصد به روی دیوار،
به حافظهام اجازه میدهم که به یاد آورم
پندارهای از تو را، با تمام رویاهای در یادم.
و بعد وداع، - بدرود! – کار رویا تمام است.
چهرهات چهرهایست که نمیتوانم فراموشش کنم،
رنگش، جزء به جزءش، هر کدامش،
کلمات همیشه نه، لبخندها هنوز نه.
اما در روزِ تو، خورشید است این لحظه
به روی یک تپه، آن وقت که خورشید غروب کرده.
باید برگردم
باز باید برگردم به آن ساحل متروک
و کلبهای کوچک بسازم به روی ماسه
به شکلی که دورترین رشته
از خزههای کمجان دریایی بیش از پنج – شش قدم
دورتر نرود از در خانهام؛
و دیگر هرگز بر نمیگردم که دستت را بگیرم.
به آنچه درکش میکنم پناه میبرم،
شادتر از آنی که همیشه بودهام.
عشقی که یک دم قد علم کرد در چشمانت،
کلماتی که یک دم نشست بر زبانت،
همه همانی بودند که در یک دم مردند،
کمینارسا، بسی خوش آوا.
اما من پیدا خواهم کرد سنگها و آسمانهایی نجوش را
همانجور که بودند در زمانی که من جوان بودم.
بعدازظهر روی تپه
من شادترین خواهم بود
به زیر خورشید!
صد گل را لمس خواهم کرد
و یکی نخواهم چید.
با چشمان خاموش خواهم نگریست
به ابرها و صخرهها،
میبینم باد کمر سبزهها را خم میکند
و باز سر بلند میکنند سبزهها.
و وقتی چراغهای شهر
آغاز میکنند به روشن شدن،
نشان میکنم که کدام یک از آن من است
و شروع میکنم به پایین آمدن!
عشق همه چیز نیست
عشق همه چیز نیست: نه آب است، نه نان،
نه خوابی سبک، نه سقفی در برابر باران؛
نه حتی تختهای شناور برای مردانی که زیر آب میروند،
سر برمیآورند، زیر آب میروند، دوباره سر برمیآورند، زیر آب میروند؛
عشق نمیتواند ریهای آب آورده را غرق نفس کند،
نمیتواند خون را تمیز کند، نمیتواند استخوانی شکسته را درمان کند؛
با این وجود چه بسیارند آدمهایی که با مرگ دست دوستی میدهند
به همان سان که میگویم، تنها برای نبود عشق.
شاید که در زمانی دشوار،
به زانو در آمده از درد، نالهکنان برای رهایی،
آزار دیده از خواستی در ماوراء قدرت تصمیم،
من هم ناگزیر باشم که عشقت را بفروشم به آرامش،
یا یاد این شب را سودا کنم با غذا.
شاید. اما فکر نمیکنم که چنین کنم.
آه، عشق من، فکرش را کردهای
آه، عشق من، فکرش را کردهای:
چطور در سالهایی که در پیش است، زمان بیمرام،
ستمکارتر از مرگ، تو را جدا خواهد کرد از بوسهام،
و پیرت خواهد کرد و مرا رها در جوانیم؟
چطور من و تو، باز با هم، برای کوتاه زمانی،
صعود میکنیم تا آن عرش جاودان و دوست داشتنی
که هیچ زائری نتواند به یاد آورد یا فراموش کند؟
با همان اطمینانی که زمین میچرخد، شبی از جنس خارا
بیدار خواهد ماند، و خواهد دید آن شعله روحافزا
بر این سنگ دو سویه برای همیشه خاموش شده است؛
و به یاد میآری آن روز که آمدی
من کودکی بودم، و تو قهرمانی میانسال؟
و شب گذشت، و صبح غریب دامن گسترد
بر اضطرابمان از بهر یکدیگر!
دیدار از تیمارستان
یه بار از یه ساختمون بزرگ بزرگ
وقتی من کوچیک کوچیک بودم
آدمای عجیب پشت پنجره
بهم لبخند میزدن و صدام میکردن
و توی باغچههای کوچیک جفت هم
اون مردای خوش اخلاق بیل میزدن،
«آقا، میشه دست بکشیم به موهای این دختر کوچولو!»
میدونی که سرخ سرخ بود موهام
گلهای ستارهای رنگارنگ میبریدن برام
با قیچیهای خیلی تیز و تمیزشون
انگور میآوردن و گلابی و آلو برام
و کیکای قشنگ که بخورم
و از اونور تمام پنجرهها
بی خیال اینکه کجا میریم
شادترینِ چشما دنبالم میکردن
ازم تعریف میکردن
هزارتا پنجره
همهشون جلوشون میله
و پشت هر پنجره
وقتی که بر میگشتیم شهر
چسبونده بودن اون آدمای عجیب
صورتشون رو با اون همه لطافت
میگفتن: «بازم بیا پیشمون، دختر کوچولو!»
و من بهشون جواب میدادم: «شما بیاین دیدن من!»
و تو هم باید بمیری، غبار محبوب
و تو هم باید بمیری، غبار محبوب
و در هیچ سرایی حفظت نمیکند تمام زیباییت؛
این دست بینقص و پرطراوت، این سَرِ بینظیر،
این بدنِ از شعله و پولاد، به نزد تندباد مرگ،
یا به زیر شبنم پاییزیش،
به سان برگی خواهد بود،
مُرده، نه کمتر از
نخستین برگی که فرو افتاد،
آن شگفت که رخت بر بست،
دگرگون شد، بیگانه گشت، فرو پاشید، از دست رفت.
در اجل تو، عشق من دست نخواهد یافت به توم.
با وجود تمام عشقم، تو برخواهی خاست
در آن روز و در هوا فروخواهی ریخت
بینشان به سان گلی قدر ندیده،
فارغ از آنکه چقدر زیبا بودی
یا چقدر محبوب فراتر از هر آن چیز دیگری که میمیرد.
خاکسترهای حیات
عشق رفته و مرا تنها گذاشته و روزها شبیه هماَند؛
باید بخورم، و می خوابم – و ای کاش آن شب از راه برسد!
اما آه! – بیدار دراز کشیدن و به ضربه ساعتهای دیرگذر گوش دادن!
ای کاش باز روز بیاید! – با سپیدهدمی در همین نزدیکی!
عشق رفته و مرا تنها گذاشته و نمیدانم چه کنم؛
این و آن و آنچه تو میکنی، در چشم من همه شبیه هماَند؛
اما هر کاری که شروع میکنم، قبل از آنکه به جایی برسم، رها میکنم،-
تا آنجایی که من میبینم، هیچ چیز به دردی نمیخورد!
عشق رفته و مرا تنها گذاشته و همسایگان به در میکوبند و عاریه میگیرند،
و مثل خاییدن یک موش، زندگی هم تا ابد ادامه دارد،-
و فردا و فردا و فردا و فردا
باز هم همین خیابان کوچک است، همین خانه کوچک.
معترض گریزان از خدمت
میمیرم، اما
این تنها کاریست که برای مرگ میکنم.
صدایش را میشنوم که اسبش را از اصطبل به بیرون میآورد؛
صدای پاها را به روی زمین میشنوم.
او عجله دارد؛ در کوبا کار دارد،
در بالکان، امروز صبح چندین احضاریه دارد.
اما من افسار نگه نمیدارم
وقتی او میخواهد اسب را زین کند.
و او خودش باید سوار شود:
من برای او قلاب نمیگیرم.
هرچند با شلاقش شانههایم را بنوازد،
نمیگویم که روباه به کدام سو گریخت.
پایش به روی سینهام، باز نمیگویم که کجا
در مرداب پنهان شده است پسرک سیاه.
میمیرم، اما این تنها کاریست که برای مرگ میکنم؛
من جیره بگیر او نیستم.
به او نه جای دوستانم را میگویم
و نه جای دشمنانم را.
هرچند وعدههای زیادی به من میدهد،
مسیر خانه کسی را به اونشان نمیدهم.
مگر من جاسوسی هستم در سرزمین زندگان
که باید آدمها را به مرگ تحویل دهم؟
برادر، اسم شب و نقشههای شهرمان
در نزد من در امان است؛
هیچوقت نمیتوانی از طریق من به جایی برسی.