■ آنچه میخوانید نقدیست از یک خوانندهی گرانقدر ــ آقای سعید صلحجو ــ بر ترجمهای از شعر «شب پر ستاره» آن سکستون به ترجمهی خانم آزاده کامیار [از همکاران خانهی شاعران جهان]. ما همواره از چنین نقدها و آثاری استقبال میکنیم و میکوشیم بهصورت عمومی در وبسایت و صفحات اجتماعی خانهی شاعران جهان انعکاس دهیم. مواجهه با این نقدها مایهی …
آن سکستون: اختراع خداحافظی
یک دسته نامه دارم یک دسته خاطره میشد چشم هر دو را درآورم میشد مثل پیشبندی چلتکه آنها را به تن کنم می شد بیاندازمشان در لباسشویی، بعد در خشککن تا شاید درد مثل چرک از آنها جدا میشد و روی آب میایستاد شاید اگر از شر آنها خلاص میشدم میتوانستم پشت این فقدان را به خاک بمالم. از اینها …
در ستایش رَحِم
در پی آشویتس
خشم،
به سیاهی قلابی،
مرا فرا می گیرد.
هر روز،
هر نازی
می برد نوزادی را در ساعت هشت صبح
و سرخش می کند برای صبحانه
در تابه اش.
و مرگ با چشمی بی تفاوت می نگرد
و چرک زیر ناخنش را پاک می کند.
آدم شر است،
با صدای بلند می گویم.
آدم گُلیست
که نباید بسوزد،
با صدای بلند می گویم.
آدم
پرنده ایست پر از لجن،
با صدای بلند می گویم.
و مرگ با چشمی بی تفاوت می نگرد
و ماتحتش را می خاراند.
آدم با پنجه های صورتی کوچکش،
با انگشتان سحرآمیزش،
نه معبد،
که متروک است،
با صدای بلند می گویم.
کاش آدم هیچوقت دوباره فنجان چایش را بلند نکند.
کاش آدم هیچوقت دوباره کتابی ننویسد.
کاش آدم هیچوقت دوباره کفش به پا نکند.
کاش آدم هیچوقت دوباره چشم ندوزد،
در شبی لطیف در ماه ژوئیه.
هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت.
همه اشان را با صدای بلند می گویم.
از خدا می خواهم که نشنود.
برای النور که با خدا حرف می زند | آن سکستون
صدای خدا به رنگ قهوهای است
نرم و پر مثل صدای خرس.
النور که از مادرم خوشگلتر است
در آشپزخانه ایستاده و حرف میزند
و من دود سیگارم را مثل سم نفس میکشم.
او در پیراهنی به رنگ خورشید لیمویی ایستاده
با دستانی خیس از شستن بشقاب های تخممرغ
به خدا اشاره میکند.
با او حرف میزند. با او حرف میزند مثل یک مست
که برای گفتن به چشمان باز نیاز ندارد.
گفتگویش خودمانی اما دوستانه است.
خدا به اندازه سقف این خانه به او نزدیک است.
اگر چه هیچ وقت نمیشود مطمئن شد
اما من فکر نمیکنم او صورت داشته باشد.
وقتی شش سالم بود داشت.
حالا بزرگ است، انقدر بزرگ که تمام آسمان را گرفته
مثل ماهی ژلهای گندهای که استراحت میکند.
وقتی هشت سالم بود فکر میکردم آدمهای مرده
مثل کشتیهای هوایی کوچک آنجا ایستاده میمانند.
حالا صندلی من مثل مترسکی سخت است
و آن بیرون مگسهای تابستانی گروه کر تشکیل دادهاند.
النور قبل از اینکه برود به او بگو
النور، النور
قبل از اینکه مرگ تو را تمام کند به او بگو.
شب پرستاره
این باعث نمیشود نیاز عجیبی حس نکنم به، خوب فکر کنم ناچارم اسمش را به زبان بیاورم، به دین. برای همین شبها بیرون میروم و ستارهها را نقاشی میکنم.
وینست ون گوگ، از نامهای به برادرش
.
شهر وجود ندارد
فقط آن دورها درخت سیه مویی هست
شبیه زنی غریق که در آسمانی داغ فرو میرود.
شهر خاموش، شب با یازده ستاره در جوش و خروش.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم که بمیرم.
شب تکان میخورد. آنها همه زندهاند.
حتا ماه در غل و زنجیر نارنجیاش خود را باد میکند
تا کودکان را مثل خدا از چشم شب بیاندازد.
شیطان نامرئی کهن ستارهها را می بلعد.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم بمیرم:
در میان دل جانور پرشتاب شب
که حتی اژدهای بزرگ هم مجیزش را میگوید
می خواهم زندگی را ترک کنم
بی گور
بی دل
بی اشک.
عصر بهار | آن سکستون
همه چیز اینجا زرد است و سبز.
به صدای گلویش گوش کن، به صدای پوست زمین،
به صدای خشک و استخوانی جیک جیک
که مثل تابلوی تبلیغات خاموش و روشن میشود.
جانوران کوچک جنگل
نقاب مرگ را با خود
به غار کوچک زمستان میبرند.
مترسک چشمانش را،
مثل دو الماس، از کاسه درآورده
و در روستا قدم میزند.
ژنرال و پستچی
کیفهایشان را بر زمین گذاشتهاند.
و اینها همه پیش از این رخ داده است
با این حال اینجا هیچ چیز کهنه و مهجور نیست.
ایجا همه چیز ممکن است.
برای همین
شاید دختر جوان
لباس زمستانیاش را از تن درآورده
و دلش خواسته ناگهان از درخت بالا برود
و بنشیند بر شاخهای که بر آبگیر رودی معلق است
آن پایین خانه ماهیها ست
آنها بر انعکاس تصویر دخترک شنا میکنند
و از پلههای پاهایش بالا می روند و پایین میآیند.
تن او در خود میبرد تمام ابرهایی را که به خانه برمیگردند.
از آن بالا به چهرهٔ آبیاش در رود نگاه میکند
اینجاست که تن می شویند
مردان کور در میانه روز.
برای همین
زمین، که از کابوس زمستان بیدار شده
زخمها و ترکهای تنش را
با پرندگان سبز و ویتامینها علاج میکند.
برای همین
درختان سنگرهایشان را رها میکنند
و با انگشتان لاغرشان
جام کوچک باران را بالا میگیرند.
برای همین
زن کنار اجاق آشپزخانه میایستد
آواز میخواند و گل میپزد.
همه چیز اینجا زرد و سبز است.
بیشک بهار میگذارد
دخترکی برهنه
زیر نور آفتاب به نرمی بچرخد
و از بسترش هراسان نباشد.
تا به حال در آینه سبز سبزش
هفت شکوفه را شمرده است.
دو رود زیر تن او به هم میرسند.
صورت کودک چین میخورد در آب
و محو میشود برای همیشه.
تنها دیدنی زن است
در زیبایی غریزیاش.
پوست عزیز و سخت تنش
در اعماق، در زیر درختان آبی آرام میگیرد.
همه چیز باهم ممکن است
و مردان کور میتوانند که ببینند.