همیشه بارِ نخست دشوار تو را میبینم، اندکی از شب میگذرد؛ به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام خانهای پر از خیال آنجا، که از آنی به آن در این شبِ مقدس چشم انتظار زخمی؛ دیگرم خود این؛ تنها و یگانه زخم بر سردرِ خانه؛ بر قلبم. تا نزدیکترت میشوم نه در خیال نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم …
شاخه گزنه وارد میشود از پنجره
زنی با اندامیاز کاغذ دیواری
ماهیِ گولِ سرخِ دودکشها
که حافظهاش بر ساخته است از انبوهی آب-گذرهای کوچک
برای کَشتیهای دور
و او که میخندد همچون خاکستری گویی نشانده در دل برف
و او که میبینند بزرگ شدن و کوچک شدنش را در شب بر گامهای آکاردئون
جوشنِ گیاهان، دستگیرهٔ درِ دشنهها
او که فرود میآید از پولکهای ابولهول
او که چرخ میگذارد بر صندلیِ دانوب
او که به خاطرش فضا و زمان میگسلند در شامگاه وقتی نگهبان پلک میزند همچون اِلف
در خطر نیست در نبردی که میجنگد با رویاهای من
پرندهای ضعیف
که طبیعت میکشاندش به روی سیمهای تلگرافِ نشئگی
و واژگونش میکند درونِ دریاچهٔ بزرگِ شماری از آوازهایش
اوست قلبِ دوگانهٔ دیواری گمشده
که ملخهای خون به آن چسبیدهاند
که میکِشَند ظاهرِ آیینه گونِ مرا، دستهای بافتهٔ مرا
چشمهای شفیرهایِ مرا، موی بلندِ سیاهِ نهنگ گونهٔ مرا
نهنگ گونهای ممهور به زیرِ مومِ براق و سیاه
از دفتر «روولوری با موهای سپید» (۱۹۳۲)
کمتر زمانی
کمتر زمانی از آنچه لازم است برای گفتن، کمتر اشکی از آنچه لازم است برای مردن؛ من حساب همه چیز را دارم
من آمار سنگها را دارم، به اندازه انگشتان مناند و چند نفر دیگر؛
جزوههایی را میان رستنیها تقسیم کردهام، اما هیچ یک نمیخواستند قبولشان کنند.
من تنها یک ثانیه با موسیقی همراهی کردهام و حالا دیگر نمیدانم درباره خودکشی چه فکری کنم،
چون هر بار که میخواهم از خودم جدا شوم، خروج در این سمت است و با بدجنسی در کنارش مینویسم:
ورود، ورود دوباره، در سمت دیگر. تو میفهمیچه کاری مانده که انجام بدهی. ساعتها، اندوه، من آمار معقولی ندارم؛
من تنهایم، از پنجره بیرون را نگاه میکنم؛ هیچ رهگذری نیست یا هیچکس که از این راه بگذرد
(به تاکید میگویم بگذرد).
این آقا را نمیشناسی؟ آقای بهمانی است. اجازه دارم شما را معرفی کنم، بانو؟ بانو؟ و بچههایشان را.
بعد روی پاهایم برمیگردم، پاهایم هم برمیگردد، اما درست نمیدانم بر چه اساسی برمیگردد؟
.در برنامه حرکت کنکاش میکنم؛ نام شهرها عوض شده است با نام آدمهایی که حسابی نزدیکم بودهاند
باید به «آ» بروم، به «ب» برگردم، در «ایکس» تغییر مسیر بدهم؟ آری، البته که در «ایکس» تغییر مسیر خواهم داد.
به این شرط که ارتباطم با کسالت قطع نشود! ما اینیم: کسالت، به موازات هم زیبا. وای! چه زیباست این موازیها
در زیر عمود پروردگار.
پنج راه کشتن انسان
راههای پر زحمتی هست برای کشتن انسان
میتوانید وادارش کنید الواری را بِبَرَد
تا نوک تپه، و میخکوبش کنید.
برای انجام صحیح این کار،
شما نیاز دارید به جمعی از مردمِ صندل به پا،
خروسی که بانگ سر بدهد،
خرقهای برای تشریح اندام، کمی سرکه
و مردی برای کوبیدن میخها سر جایشان.
یا میتوانید فولادی با طولی مشخص انتخاب کنید،
که به شیوهای سنتی شکل داده شده، تراش یافته،
و سعی کنید فرو کنیدش در قفسی فلزی که او به تن دارد.
اما برای این کار، شما نیاز دارید به اسبهای سفید،
درختهای انگلیسی، مردانی با تیر و کمان،
حداقل دو پرچم، یک شاهزاده،
و یک قصر که در آن ضیافت بگیرید.
در زمان رهایی از نجیبزادگی، میتوانید که اگر باد موافق باشد،
گازهایی بر او بدمید. اما در این صورت، شما نیاز دارید
به چند متر از خاک گل آلود، تقسیم شده به چند گودال،
و نیازی به ذکر نیست که پوتینهایی سیاه، چالههای بمبها،
مقدار بیشتری خاک، آفت طاعون موشها، دو جین آواز
و چند کلاهِ گِردِ ساخته از فولاد،
در عصر هواپیما، میتوانید پرواز کنید
چند متر بالای سرِ قربانی
و از شرش خلاص شوید
با فشار یک شاسی.
در این صورت، تمام چیزی که احتیاج دارید
یک اقیانوس است، دو نظام حکومتی، دانشمندان ملت،
چند کارخانه، یک قاتل دیوانه
و زمینی که هیچکس برای سالهای مدید
به آن احتیاج نداشته باشد.
همانطور که در آغاز گفتم، راههای پر زحمتی هست
برای کشتن انسان. سادهترین، بیواسطهترین، و تمیزترینش
همین که ببینید او جایی در میانه قرن بیستم زندگی میکند
و همانجا رهایش کنید.