ناگهان این شکست. این باران. آبیها که خاکستری شدهاند و قهوهایها که خاکستری شدهاند و زرد که کهربایی بد رنگ. در خیابانهای سرد تن گرم تو. در هر اتاقی که شد تن گرم تو. در میان همه مردمان نبود تو مردمانی که هستند همیشه کسی غیرِ تو. سالیان سال آسوده بودم در کنار درختان آشنا بودم با کوهستان. شادکامی عادتم …
ادامهی مطلباعتدال بهاری | ایمی لاول
بوی خوش سنبل مثل مهای پریده رنگ و تنک بین من و کتابهایم نشسته؛ باد جنوب از اتاق میگذرد و تن شعلهی شمع را میلرزاند. عصب هایم تیر میکشند از صدای چک چک باران پشت پنجره و خیالم پریشان است از جوانههای سبزی که آن بیرون، در شب سر بر میآورند. چرا اینجا نیستی که فتحم کنی با فراوانی …
ادامهی مطلبشهری که در آن دوستت دارم | لی یانگلی
اینک برمیخیزم، و به شهر خواهم رفت به کوی و برزن خواهم جست آنکه جانم در آرزوی اوست. غزل غزلهای سلیمان 3:2 و زمانی، در شهری که در آن دوستت دارم حتا یگانهترین آوازهای من نیز بیپاسخ میماند، و من میگذرم از این خیابانهای ناسور، از فریادهای بلند کوچهها، و دالان غرقه در شب به جستجوی تو… …
ادامهی مطلبدر آمبریا | جک گیلبرت
روزی نشسته بودم بیرون کافه، غروب آمبریا را تماشا میکردم که دختری از نانوایی بیرون آمد، نانی خریده بود که مادرش میخواست. میدانست حالا باید از برابر این آمریکایی رد شود، و نمیدانست چه کند، سردرگم بود بین سیزدهسالگی وُ زن شدن در آن تابستان. خوب از پسش برآمد. از من گذشت و رفت تا نزدیک پیچ کوچه و گفت …
ادامهی مطلبدرها | کارل سندبرگ
در باز میگوید “بیا” در بسته میگوید “که هستی؟” سایهها و اشباح از میان درهای بسته میگذرند. اگر دری بسته است و میخواهی بسته بماند چرا بازش میکنی؟ اگر دری باز است و میخواهی باز بماند چرا میبندیاش؟ درها فراموش میکنند اما فقط درها هستند که میدانند آنچه درها فراموش میکنند.
ادامهی مطلببرای سالگرد مرگم | دبلیو. اس. مروین
هر سال بی آنکه بدانم از روزی گذشتهام که در آن آخرین شعلههای آتش به سویم موج برمیدارند و سکوت، آشکار خواهد کرد مسافر خستگیناپذیر را بسان پرتو یکی ستارهی بیفروغ آنگاه دیگر در زندگی نخواهم دید خود را در جامهای غریب حیران بر زمین و نخواهم دید عشق یک زن را بیشرمی مردان را و خود را که …
ادامهی مطلبزادهی رویا | لی یانگ لی
و من، یک کودک، چه آموختم از روز سبت؟ پدری مکلف به کشتن پسر دلبندش و دلبند برای خشنودی پدر میگوید باشد. تمام هفته از پدرم پنهان شدم و خدا را شکر کردم که دلبند نبودم اما چه تنها مینُماید پدر بدون پسری که خشنودیاش را بجوید. و دیگر چه یاد گرفتم؟ آن نور از تاریکی به دنیا میآید …
ادامهی مطلباین دستان | ناتالی دیاز
آیا جاری نشدند مثل رودها- مثل شکوه، مثل نور- بر هفت روز تن تو؟ خوش نبود بودنشان بر سرینهایت؟ و آیا این همان حس خداوندگار نیست وقتی فشردشان بر یکدگر نخستین دلبند: «همه چیز». تب. بخار. آتمان[1]. نبض. سرانجام گناهی که به تاوانش میارزید. سرانجام یک شیرینی، یک « تو از آن منی.» دشوار است ایمان نداشتن …
ادامهی مطلبدل نگرانی برای غریق| شارون اُلدز
ناگهان هیچکس نمیدانست کجایی لباس سیاه شنای تو مثل علفهای دریا، سر تراشیدهات، صاف مثل سر فک. کسی مراقب بچههاست. می آیم تا لبهی آب، حوله را مثل شال زن بیوه می اندازم دور شانههایم. هیچ کدام از شناگران آنی نیستند که باید. بعضی بسیار کوتاه، بعضی سنگین، بعضی با صورت سه تیغه، بالا میآیند، آب از روی شانههایشان پایین میریزد. …
ادامهی مطلبمادر نو | شارون اُلدز
یک هفته پس از تولد کودکمان مرا کنج اتاق مهمان گیر آوردی و با هم در تخت فرو رفتیم. تو مرا بوسیدی و بوسیدی، گره شل و سوزان شیر در نوک پستان من باز شد، پیراهنم خیس شد. تمام این هفته بوی شیر میدادم شیر تازه، ترش. قلبم تند تند میزد: میانم را چون پیراهنی دریده بود از هم تاج …
ادامهی مطلبیک شعر عاشقانه نابخردانه | جان یائو
بیا با من زندگی کن تا بنشینیم روی صخرهها کنار رودخانههای کمعمق بیا با من زندگی کن تا میوهی بلوط بکاریم در دهان یکدیگر و این آیین ما شود برای سلام گفتن به زمین پیش از آنکه پرتمان کند دوباره به میان برفها و حفرههای درونمان لبریز شود از ناگواریها بیا با من …
ادامهی مطلبنه دیگر | هیلدا دولیتل
دسامبر
برف میبارد و رهاشدگان هنوز پلاکاردهایشان برگردن در راهند- یکی پایان جهان را اعلام میکند دیگری قیمت سلمانیها را.
ادامهی مطلببیلی کالینز: شب نخست
بدترین چیز درباره مرگ باید شب نخست باشد. -خوان رامون خیمهنز پیش از اینکه بگشایمت، خیمهنز هرگز برایم پیش نیامده بود که روز و شبم ادامه یکدگر باشند در دایرهی حلقهی مرگ، اما حالا به خاطر تو از خود میپرسم آیا در آنسوی خورشید و ماه هم خبری هست و آیا مردگان در کنار هم …
ادامهی مطلبلی یانگ لی: میزی در برهوت
پنجرهای میکشم که یک مرد کنار آن نشسته. پرندهای میکشم که بر فراز نعل درگاه میپروازد. این نقاشی من است از اندیشیدن. حالا اگر به جای مرد زنی بگذارم، میشود نقاشیِ گفتن. اگر پرنده دیگری بکشم نشسته بر دامن زن میشود مراقبت. اگر پرنده سوم را زیر پاهایش در پرواز بکشم یعنی آواز. حالا …
ادامهی مطلبدر ذهن من | دنیس لورتوف
در ذهن من یک زنِ معصوم نشسته است، ساده اما زیبا، بویِ سیب یا سبزه میدهد. بر تن دارد روپوش یا پیرهنخوابی آرمانی، موهایش نرم است و به رنگ قهوهای روشن، مهربان است و بسیار پاکیزه، بی ذرهای خودنمایی- اما هیچ خیالی در سر ندارد. و دختری نیز هست دختر ماهزده یاغی یا پیرزنی، یا هر دو در …
ادامهی مطلب