آیا مرا مجالی نیست که تنم را رها کنم از شیشهی عطر دردم را رها کنم از تابوتهای قبیله و گُردهام را از تختهبند ستم و صورتم را از آینههای وهم تا صدایم را نظارهکنم در جیکجیک پرندگان بر امواج دریا و شناسنامهام را طرح زنم در پچپچ کاغذها بر موجهای جوهر
چند شعر کوتاه
نوشتن، کردار ماندن است نوشتن، کارِ بَرشدن است او جنون من است آنسان که من جنون توام *** بس است مویه بر رویای سَرشده پاککن اشکهایت را و مرا بنویس: جوهر از عشق بیشتر میپاید *** با پروانهای چون من تو را به تور نیازی نیست میتوانی گلی باشی آندم که خیال آسودن دارم *** پرندهات هستم تا آن هنگام که قفسم …
نوزدهم:دوستت دارم، دوستت دارم و چیزهای دیگر
گفتارت فرش ایرانیست و چشمانت گنجشککان دمشقی که میپرند از دیواری به دیواری و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت و خستگی در میکند در سایهی دیوارها… و من دوستت دارم میترسم اما که با تو باشم میترسم که با تو یکی شوم میترسم که در تو مسخ شوم تجربه یادم داده که از عشق زنان …
یتیم
آه رویا… رویا… ارابهی زرنگارِ استوارم در هم شکست و چرخهایش چون کولیان آواره شدند در همهجا شبی رویای بهار را دیدم و هنگامی که برخاستم بالشم از گُل پُر بود شبی رویای دریا را دیدم و صبح بسترم از صدف و بالهی ماهی پوشیده اما خوابِ آزادی را که دیدم نیزهها چون هالهی صبح، گردِ گردنم بودند بعد از …
یک زن
حالا چگونه گامهایم را به او برسانم؟ در کدام سرزمین ببینمش؟ و در کدام کوچهها بجویمش؟ در کدام شهر؟ – و اگر خانهاش را یافتم (بهفرض که پیدا کنم) زنگ در را آیا خواهم زد؟ چگونه جواب دهم؟ و چگونه در صورتش خیره شوم؟ چگونه لمس کنم شرابِ رقیقِ میانِ انگشتان را چگونه باید سلام کنم… و درد سالیان را …
نوستالژی!، ای دشمن من!
سیسال چنین بوده که چون دو راهزن دیدار کردهایم در سفری با جزئیاتِ نامعلوم واگنهایِ قطار در طول ایستگاهها کم میشوند نور، رنگ میبازد اما صندلیِ چوبیِ تو در تمامِ قطارها بر جایِ خود باقیست با حکاکیِ سالیان طرحهایِ گچی دوربینهایی که از یاد رفتهاند چهرهها و درختهایی که اکنون زیرِ خاک خفتهاند؛ یکدَم دزدانه نگاهت میکنم و نفسزنان به …
و نمیرم
تو رسوایی منی و مرا توان پنهان کردنت نیست مثل زخمی خونریز تو خون منی چگونه پنهانت کنم؟ چون دریایی خروشان تو موج منی چگونه پنهانت کنم؟ بسان اسبی سرکش تو شیههی منی چگونه پنهانت کنم؟ چون تپشی هراسان در قلبم چگونه پنهانت کنم… و نمیرم؟
سر خم نمیکنم
برهنه در بوران تنها میایستم چون الف و سر خم نمیکنم بر تمام بتان میشورم و سر خم نمیکنم از آتشی بهدر میآیم و در آتشی فرو میشوم و سر خم نمیکنم باور به نبرد تن به تن دارم و سر خم نمیکنم به خاکستر میآمیزم و سر خم نمیکنم جز در برابر تو
مضحکه
در حضورِ مردم میگویم که معشوقم نیستی در اعماقِ جانم میدانم که چقدر دروغ میگویم چنین مینمایم که چیزی میانِ ما نیست تا از دردسر بهدور باشیم و ازشایعاتِ عاشقانه… که بس شیرینند تاریخِ زیبایم را به ویرانی میکشم و احمقانه اعلامِ برائت میکنم شوقم را میکُشم… و بدل به راهبی میشوم عطرم را میکُشم… بهدستِ خودم و از …
نامهی آخر
(از صد نامهی عاشقانه) این نامهی آخرین من است… و از اینپس نامهای در کار نخواهد بود این… واپسین ابر خاکستریست که بر تو میبارد و بعد از آن باران را نمیشناسی این آخرین جام شراب است در سبوی من و بعد از آن دیگر نشئهای نیست و شرابی نه این آخرین نامهی دیوانگیست و پایانِ کودکانهها و بعد از …
نامهی ۹۹
(از صد نامهی عاشقانه) مطمئن باش بانویم که نیامدهام سرزنشت کنم یا تو را به ریسمانِ خشمم بیاویزم و نیامدهام، که با تو دفترهای کهنهام را بازخوانم من مردیام که دفترهای عشقِ قدیمی را نگه نمیدارد و هرگز به آنها بازنمیگردد اما آمدهام که سپاست گویم برای آن گلهای اندوه که در من کاشتی مرا آموختی که گلهای سیاه را …
نامهی ۹۸
(از صد نامهی عاشقانه) از سالهای رفته با تو پشیمان نیستم پشیمانی پیشهی من نیست و اندوهگین نیستم چرا که بر اسبی بازنده شرط بستم قمار با زنان چون قمار بر اسبهاست نتیجه نامعلوم است و پیشگویی بیهوده هر مرد اسبی انتخاب میکند و هر زن اسبی و در انتها کسی برنده نیست جز زنان. * تجربهام با زنان و …
نامهی ۹۲
(از صد نامهی عاشقانه) احساس میکنم امروز نیازمندِ آنم که بهنام بخوانمت احساس میکنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم چون کودکی در شوقِ تکهای شیرینی دیرزمانیست که نامت را بر تارکِ نامههایم ننوشتهام خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشتهام… که گرمم کند امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزنهایم را در برگرفته احساس میکنم که باید بخوانمت… که آتشی …
نامهی ۸۸
(از صد نامهی عاشقانه) چرا زنگ میزنی بانو؟ چرا چنین متمدن ظلم میکنی؟ اینهنگامه که وقتِ مهربانی مُرده و گاهِ اقاقی گذشته چرا صدایت را به قتلِ دوبارهام وامیداری؟ من مردی مُردهام و مُرده بازنمیمیرد صدایِ تو ناخُن دارد و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی سوزندوزِ زخمهها آنروز تلفن ریسمانِ یاسمن بود… بینِ من و تو حالا طنابِ دار تماسِ …
عشقِ بدونِ مرز
۱ بانویم! تو مهمترین زنِ تاریخم بودی پیش از آنکه سال تمام شود اکنون تو مهمترین زن هستی در آغازِ اینسال… تو زنی هستی که بهشمارِ ساعت و روز نمیآید زنی برساخته از میوهی شعر و از زرِ رویا… زنی که خانه در تنم دارد از میلیونها سال قبل ۲ بانویم! ای برتافته از پنبه و ابر ای بارانِ یاقوت …
شعرِ وحشی
دوستم داشتهباش… بیابهام و میانِ خطوطِ دستم محو شو دوستم داشته باش… برایِ یک هفته… چند روز… چند ساعت… من دربندِ ابدیت نیستم آذرم من… ماهِ باد باران، سرما من آذرم… پس بر تنم چون آذرخش فروبار دوستم داشتهباش وحشیانه، آنسان که تتاران سوزان، بهسانِ بیشهزاران بُرنده چون باران بازنایست، رها مکن و هرگز متمدن مشو ویران میشود بر لبانت …