سیسال چنین بوده
که چون دو راهزن دیدار کردهایم
در سفری با جزئیاتِ نامعلوم
واگنهایِ قطار
در طول ایستگاهها کم میشوند
نور، رنگ میبازد
اما صندلیِ چوبیِ تو
در تمامِ قطارها
بر جایِ خود باقیست
با حکاکیِ سالیان
طرحهایِ گچی
دوربینهایی که از یاد رفتهاند
چهرهها
و درختهایی که اکنون زیرِ خاک خفتهاند؛
یکدَم
دزدانه نگاهت میکنم
و نفسزنان به انتهایِ قطار میشتابم
دور از تو
…
گفتم: راه طولانیست
و از کیفم پارهای نان درآوردم و تکهای پنیر
دیدم که نگاهم میکنی
نان و پنیرم را قسمت کردم
چگونه پیدایم کردی
و چون شاهینی بر من فرود آمدی؟
گوش کن:
من نه دهها هزار مایل سفر کردهام
نه در دهها سرزمین سرگردان بودهام
و نه هزاران نظرگاه را شناختهام
پس گنج را از من بدزد
و به گوشهای پرتم کن
حالا صندلیات را ترک کن و پیاده شو
بعد از این ایستگاه
قطارِ من شتابان خواهد گذشت
پیاده شو
و بگذار بروم
به جایی که قطار هرگز بازنمیایستد