(از صد نامهی عاشقانه)
احساس میکنم امروز نیازمندِ آنم که بهنام بخوانمت
احساس میکنم نیازمندِ حروفِ اسمِ تو هستم
چون کودکی در شوقِ تکهای شیرینی
دیرزمانیست که نامت را بر تارکِ نامههایم ننوشتهام
خورشیدی بر فراز کاغذ نکاشتهام… که گرمم کند
امروز که پاییز بر من هجوم آورده و روزنهایم را در برگرفته
احساس میکنم که باید بخوانمت… که آتشی کوچک بیفروزم
به تنپوشی نیازدارم، به ردایی، ای تنپوشِ بافته از شکوفهی نارنج! جامهیِ آویشنبافت!
دیگر مرا توانِ آن نیست که نامت را در گلویم زندانی کنم
نمیتوانم تو را اینهمه در خود به بند کشم
گُل چه میکند با عطرش، گندمزار با سنبلههایش، طاووس با دُمش، چراغ با روغنش؟
از تو کجا روم؟ کجا پنهانت کنم؟
مردم در اشارههای دستم تو را میبینند، در رنگِ صدایم، در وزنِ گامهایم…
تو را قطرهی باران ِ رویِ کُتم میبینند، دکمهی طلایِ بر آستینم، کتابی مقدس بر کلیدهای ماشینم، زخمی ازیاد رفته بر گوشهی لبم
و بعد از اینهمه بر این گمانی هنوز که ناشناسی و پنهان؟
از بویِ لباسهایم میفهمند محبوبِ منی، از عطرِ تنم میفهمند با من بودهای، از دستِ خوابرفتهام میفهمند که تو بر آن خوابرفتهای
از امروز دیگر نمیتوانم پنهانت کنم
از دستخطم میفهمند برایِ تو مینویسم
از شوقِ گامهایم میفهمند به دیدارِ تو میآیم
از انبوهِ علف بر دهانم میفهمند تو را بوسیدهام
نمیتوانیم، نه نمیتوانیم ادامه دهیم به پوشیدنِ این لباسهای بالماسکه
بعد از این، درهایی که به سویشان میرویم نمیتوانند ساکت بمانند
و گنجشکان خیسی که بر شانههایمان مینشینند، گنجشکانِ دیگر را خبر میکنند
چگونه میخواهی عشقمان را از حافظهی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه میتوانم گنجشکان را مجاب کنم که خاطراتمان را منتشر نکنند؟