عشقت به من آموخت که غمگین باشم
و من سالیانِ سال
نیازمند زنی بودم
که به اندوهم وادارد
زنی که میانِ بازوانش
چون گنجشکی بگریم
زنی که گرد آورد تکههایم را
چون خردههای بلوری شکسته
عشقِ تو… بانویم!
بدترین عادتها را به من آموخت
یادم داد که هر شب هزاربار
فالِ قهوه بگیرم
به طبابتِ عطاران تندهم
و بر درِ پیشگویان بکوبم
یادم داد که از خانه بیرون زنم
و سنگفرش خیابانها را گَزکنم
و جستوجو کنم چهرهات را
در قطرههایِ باران و در نور ماشینها
و رنگی از تو را
حتا… حتا
در آگهیها
عشقِ تو یادم داد
چگونه ساعتها سرگردان شوم
در جستوجوی گیسویِ آن کولی
که تمامِ کولیان بر او رشک میبرند
در جستوجوی صورتی و صدایی
که تمامِ صورتها و صداهاست
بانویِ من! عشقِ تو پایم را گشود
به شهرهایِ غمزده…
که پیش از آن ندیدهبودم
شهرهایی غمگین…
که هرگز نمیشناختم
این اشکها آدمیاند
و انسانِ بیاندوه
خاطرهای از آدمی
عشقِ تو یادم داد
که کودکانه رفتار کنم
که چهرهات را با گچ
بر دیوارها بکشم
و بر بادبانهایِ ماهیگیران
بر ناقوسها
بر صلیبها
عشقِ تو یادم داد
چگونه عشق، نمودارِ زمان را درهم میریزد
یادم داد وقتی که عاشقم
زمین از چرخش باز میایستد
عشق تو چیزهایی یادم داد
که هرگز بهحساب نمیآمدند
افسانههای کودکان را خواندم
و به کاخ شاه پریان پاگذاشتم
و خیال کردم
با دخترِ شاه وصلت کردهام
آن چشمها… پاکتر از آبهایِ آبگیر
آن لبها… نازکتر از گلِ انار
و خیال کردم او را ربودهام
چون سواری سلحشور
و خیال کردم
سینه ریزِ مروارید و مرجان نثارش کردهام
بانویِ من عشق تو هذیان را به من آموخت
یادم داد که عمر چگونه میگذرد
و دخترِ شاه پریان نمیآید
عشقِ تو یادم داد
چگونه در همهچیز تو را دوست بدارم
در درختی برهنه
در برگهایِ زرد و خشک
در هوایِ بارانی… در توفان
در کافهای محقر
که غروبها در آن
قهوهیِ تیره مینوشیم
عشقِ تو یادم داد
که مهمانِ مسافرخانههای بینام شوم
و کلیساهای بینشان
و کافههایِ بی اسم و رسم
عشقِ تو یادم داد
که شب چگونه غصههایِ غریبان را میگسترد…
یادم داد بیروت را چگونه ببینم
زنی مغرور و اغواگر
زنی که هر غروب
زیباترین جامههایش را میپوشد
و پستانهایش را عطرآگین میکند
برای دریانوردان و شاهزادگان
عشقِ تو یادم داد
که بیگریه بگریم
یادم داد چگونه غم
چون بردهای بریدهپا میخوابد
در راههای «روشه» و «حمراء»
عشقت به من آموخت که غمگین باشم
و من سالیانِ سال
نیازمندِ زنی بودم
که به اندوهم وا دارد
زنی که میانِ بازوانش
چون گنجشکی بگریم
زنی که گرد آورد تکههایم را
چون خردههایِ بلوری شکسته