۱
چه کسی امام را کشت؟
بازجویان اتاقم را پُر کردهاند
چهکسی امام را کشت؟
چکمهیِ سربازان بر گلویم
چهکسی امام را کشت؟
چهکسی خنجر زد بر درویشِ صاحب طریقت؟
چهکسی پاره کرد جبه و… کشکول و… تسبیح ِمبارکش را؟
حضرات
برایِ جستوجویِ حقیت ناخنهایم را نکشید
حقیقت پیوسته در جسدِ مقتول نهفته است
۲
چهکسی امام را کشت؟
سربازانِ تا دندان مسلح وارد میشوند…
سربازانِ تا دندان مسلح بیرون میروند…
پروندهها…
ضبط صوت…
دوربین…
آقایان
چهسود از اعترافِ من؟
ـ وقتی که چه بگویم و چه نگویم ـ
مینویسید
دادخواهیام را چه سود؟
ـوقتی که چه بگویم و چه نگویم ـ
شکنجهام میدهید…
از آنزمان که بر سرزمینم حاکم شدهاید
شما بهجایِ من فکر میکنید…
۳
من چپی نیستم ـ آنطور که شنیدهایدـ
آقایانِ محترم
دستِ راستی هم نه ـ چنانکه به شما گفتهاند-
دوستانِ عزیز…
من زادهی دمشقم، فرزند شام
کسی میانِ شما هست
که بداند شام کجاست؟
کسی میانِ شما هست
که در شام زیسته باشد؟
آبِ شام را چشیدهباشد؟
عشقِ شام را کشیدهباشد؟
مطمئن باشید آقایان
در هیچگلخانهای، گلهایِ سرخ شام را نمییابید
و در هیچ گوهرفروشی، نظیرِ مروارید شام را
و در هیچ شهری، چشمانِ غمگینِ شام را پیدا نمیکنید
۴
من مزدوری خائن نیستم
ـ چنانکه خبرچینانتان گفتهاند ـ آقایان محترم
نه گندمی دزیدهام
نه مورچهای کشتهام
و نه پایم به کلانتری باز شده…
حضراتِ گرامی
کوچک و بزرگ، مرا در محلهام میشناسند
بچهها و درختان و کبوتران مرا میشناسند
پیامبرانِ خدا
که سلام و صلات بر آنها
مرا میشناسند
نمازهای پنجگانهام هرگز ترک نشده
آقایان محترم
و خطبههایِ نمازِ جمعه را از دست ندادهام
حضراتِ گرامی
و جز پستان زنم، حرامی نمیشناسم
ربع قرن است
که پیوسته رکوع و سجده میکنم
مینشینم و برمیخیزم
و همواره در قفایِ حضرتِ امام بودهام
میگوید: خداوندا! دولتِ یهود را نابود کن
میگویم: خداوندا! دولتِ یهود را نابود کن
میگوید: خداوندا! قومشان را آواره ساز
میگویم: خداوندا! قومشان را آواره ساز
میگوید: خداوندا! نسلشان را برانداز
میگویم: خداوندا! نسلشان را برانداز
میگوید: خداوندا! کشت و زرعشان را غرق کن
میگویم: خداوندا! کشت و زرعشان را غرق کن
و چنین است، آقایان محترم
داستانِ زندگی بیستسالهی من؛
در آغلِ گوسفندان زیستهام…
مثلِ گوسفندی چریدهام
مثلِ گوسفندی خوابیدهام
مثلِ گوسفندی شاشیدهام
مثلِ دانهای در تسبیحِ امام چرخیدهام
و طوطیوار
گفتههایش را تکرار کردهام
…نه عقلی دارم
نه سری…
نهپایی…
از محاسنش زکام گرفتهام
و از استخوانهایش سل
داستان بیستسالهی من این است
خمیده بر سجادهای سرخ، چون مشتی کاه
هرجمعه، تازیانه خورده از خطبهای غراء
بلعیدن بیانات گوهربار
و قصیدههایِ ناب
…بلعیدنِ یاوهها
بیست سال…
و من ای آقایان
در آسیابی خانه دارم
که جز باد نمیساید
۵
ای حضرات
با همین خنجری که میبینید
زدم…
به سینه و گردنش
زدم…
به مغزِ موریانهخوردهاش
زدم…
از سویِ خودم
و میلیونها گوسفندِ دیگر
آقایان
میدانم که مجازاتِ این اتهام
مرگ است
اما کشتم با کشتن او
تمامِ جیرجیرکهایی را که در تاریکی آواز میخوانند
و دروغگویانِ گذرگاهِ رویاها را کشتم
کشتم با کشتنش
تمامِ انگلهایِ باغِ اسلام را
تمامِ آنها را که از دکانِ اسلام روزی میخورند
کشتم باکشتنش
حضراتِ بزرگوار
تمام آنهایی را که هزار سال است
با کلام زنا میکنند…