نبودی
وقتی كه باروهای آسمان به روی من فرو ریخت
وقتی که موج شكن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد
سراپا خیس در توفان
اكنون كه چنین از سرما میلرزد
كجاست دهان بوسههایی كه ابدیت را میبلعید؟
وقتی كه اعصار یخبندان در تن بزرگ میشد
آن زهدان زاینده
حامی
و نگهبان معاشقههای ابدی كجا بود؟
وقتی كه قناریهای خوش الحان فنا
در شامگاه خاكستری قلب من
سكوت سیاهی را فریاد میزدند
سكوت مطلع آخرین كلام شان بود
آیا با روییدن شروع میشود
عشق در قلب انسان؟
چه كسی میتواند فراموش نكردن را بیاد آورد؟
فلاكت شاخههایی كه درخت خویش را سرنگون كردهاند؟
نخواهم پرسید
نخواهم گفت
كجا بودی
فراموش كن
پنهان کن مرا
در نهانخانه دلات
بسان گلخانهای که از حریق تو سوخت.