شب

شب


به باربارا

بانوی مقدس من، پر از گناه،

در قاب رویا به سان آیینه ای شکسته،

شب شرجی، سنگ خارای ستارگان بر دوشت،

و این وحشت، جاودانی – مثل خودت.

بانوی مقدس من، آبستن گناه،

این ها خطاهایی نیست که اشک کم بیاورد،

شب به سان حیوانی در آشیان وحشت،

شبی که هماره به یاد می آورد.

دهان، تلخ و خشک، طنین می افکند،

جوانان سوخته را دنبال می کند،

چشمانی تهی در آتش –

کره ای زرین.

چگونه باید به دامان خیال پناه ببرم؟

با مرگ ایمانم را حفظ کنم؟

من تلالو تو اَم که غرق می شود

در دریاهایی که می گردند مثل زمین.

بانوی مقدس من، چگونه از شب رهایم می کنی؟

لبانت، خاموش، باز می آورند آن کودک را،

می گذارند دوست نداشت رویاها، آبشارها، و گل ها

که می گردند درون مرا؟

کاری معصومانه بکن، فرا بخوان

بادهای سردی را که از جام هایشان

مایعی شرربار فرو می ریزند.

باز همین امشب، بیدار می شوم

پیش از آنکه بالغ شوم

در آیینه اشک های تو.

بیست و هشت مارس هزار و نهصد و چهل و دو

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.