جمعه روزیست که به مرگ فکر می کنی.
برای همین بیرون می روی.
به اندازه کافی تحمل کرده ای
شکنجه را، خودآزاری را، و پی در پی
به دیوار بسته بر می خوری.
مست و خرابی
و از باری به بار دیگر می روی.
حتی درست نمی دانی
چه کسی را بوسیده ای،
چهره هایی تیره و تار. وسوسه شده ای
کسی را به خانه برسانی،
ولی بعد از یاد برده ای،
پلیس جلویت را گرفته تا بگوید که مستی
و حالا باید قدم بزنی.
در این جنون، دوستانت تو را کشیده اند به دخمه بعدی
که بیشتر هم مست و خراب شده ای.
اکنون تاریک است.
کرکره ها به پایین کشیده شده است
که هیچوقت از راه نرسد صبح.
از دفتر پیش پا افتاده ها