زمان تو

زمان تو


زمانش می رسد وقتی که دیگر زمانی نیست.

گام ها متوقف می شوند، نمی توانند به پیش روند.

چشم ها به خود می نگرند،

با نگاهی پر از عیب جویی.

می گویند مرا کجا آورده ای.

چرا از ترس خشک شده ای.

                        چرا در این سکونِ منجمد

محبوس شده ای.

 

زمانش می رسد، وقتی زمان بیدادگر می شود.

بیرحم.

لب ها یخ زده.

بی تحرک.

و زبان، خشکیده از ادراک،

در فضای خالی حلق

سقوط می کند.

 

زمانش وقتی تو متوقف می شوی.

وقتی به یخ خویشتن خویش مبدل می شوی.

زمان تو.

 

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.