وقت خداحافظی ست ، بشقاب هایمان خالی ست به جز از دستمال های چربمان.
رفقا ، شما، سمت چپ من بودید درحالِ طاس شدن و در اوجِ میانسالی ، مردانی با زلفِ دمِ اسبی.
و تو ، تویِ چپی ، آنجا سمتِ راستِ من ، شبیه هم بودیم اما حرفی برای گفتن نداشتیم ،
خیره ، به دست به دست کردن سس کچاپ ، نمک و فلفل ، کسی دوستانی چنین خوب ندارد .
غذا تمام شده ، چیزبرگرها و سیب زمینی ها ، ساندویچِ “دنور” ، پیشخوان
تقریبا خالی ست . حالا باید هر کدام راه خودمان را برویم ، بدون هیچ در آغوش گرفتن گرمی ، اما شاید
صمیمانه دست هم را بفشاریم . نه ؟
خب ، حالا ، دیگروقت خداحافظی ست
چه بد دوباره این راه را می روم ، چه بد دوباره ما روی این کره ی خاکی همدیگر را می بینیم ، تا دور
هم جمع شویم زیر لامپ نئون و مهتابی، به آرامی قهوه هایمان را بنوشیم مثل روشنفکرانی که
چایشان را زیرِ سایهِ بید می نوشند ،
در سکوت می نشنیم ، حرفی نمی زنیم …