نیمی از مردمِ دنیا
عاشق نیمِ دیگرند؛
نیمی از مردم
از نیمِ دیگر، بیزار.
باید آیا من؛ برای این نیم و آن نیم
سرگردان بمانم و مدام دیگرگون
مثل باران در چرخهاش،
باید آیا در میان صخرهها به خواب روم
و ناسوده رشد کنم مثل تنهی درختان زیتون،
و بشنوم که ماه بر سرم فریاد میکشد،
و عشقام را با دلشوره استتار کنم،
و چون علفی هرسان برویم در میان ریلهای قطار،
و چون موش کوری در زیر زمین زندگی کنم،
و با ریشهها باقی بمانم نه با شاخهها،
و گونهام بر گونهی فرشتهای احساس نکنم،
و در غارِ نخستین عاشق شوم،
و باز زنام زیر خیمهها و تیرکهایی که زمین را نگه میدارند
ازدواج کنم،
و مرگام را بازی کنم؛ همیشه
تا آخرین نفس و تا آخرین حرفها
بی آنکه هرگز بدانم،
و پرچمام را بر فراز خانهام نصب کنم
و سرپناه زیرین را بمباران کنم، بیرون روم به جادههایی
که فقط آنها را برای رفتن و بازآمدن
به ایستگاههای وحشت ساختهاند ــ
گربه، عصا، آتش، آب، گوشتِ قرمز
در میان کودک و فرشتهی مرگ؟
نیمی از مردم عاشقاند
نیم دیگر، بیزار
و جای من کجاست در میان این دو نیمههایِ جور،
از میانِ کدام شکاف
پروژههای کاخ سفیدیِ رویاهام را خواهم دید
و دوندگان پابرهنه را بر شنها
و یا حتا چارقدِ دختری
در باد؛ در کنار تپهی باستانی؟