باد

باد


من بادِ سرخوشم، شبحِ تیزرو
با صورتِ شن و تنپوش آفتاب
گهگاه ملول در قلمرو دوردستِ خویش
با سرانگشتانِ خود، نوازش می‌کنم
اقیانوسِ ترشروی خزیده به خواب را
بیدار می‌شود با کِش و قوس، پیرمرد
و لعنت می‌کند خموش، با تمسخری ابدی
این رهگذر بی‌خیال را که سوتِ خنده‌اش
در چشم‌ِ تار از اشک‌های نمکِ او فرو رَوَد
از تعجیلِ بسیارِِ من همه،
گمانه به میرایی‌ام می‌زنند
از هم می‌گُسَلَم جریان رود را
و سر داغِ خویش را که از خورشید گرم شده‌ست
در این عنصر تیره فرو می‌برم
و با قهقهه، زنجیرِ توفانی خویش را پرتاب می‌کنم
و پس از آن گریز، کار من است
آب با شگفت آهی می‌کشد:
آه! افسوس که رویا بود!-
نه! من بودم، باد! –
و به دعوتِ خلیج پاسخ ‌می‌دهم و می‌گُذرم
آن‌جا غار التماس می‌کند و من
برهم‌می‌زنم قیلوله‌اش را
اما شاعر! چگونه می‌توان دوست نداشت هوا را
این فراریِ خستگی‌ناپذیر که همیشه پشتش به ماست
و موهای وحشی ما را به آشوب می‌کِشد
آه! در این خاکِ پست
نیست چیزی که سزاوارِِ آن باشد
که برایش توقف کنیم
و از این روست که من بادِ بیابان‌هایم
همان بادی که در قلبِ تو می‌وزد
و همان توفان که در اندیشه‌های توست
احساس نمی‌کنی مرا که در اصواتِ شعر تو می‌دوم؟
و با خود می‌برم امیال و افسوس‌های تلخت را؟

 

 

 

 

 

 

 

 

درباره‌ی سارا سمیعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.