ذن و هنر شعر | گفتگو با جین هیرشفیلد

ذن و هنر شعر | گفتگو با جین هیرشفیلد


■ جين هيرشفيلد تاكنون شش كتاب شعر منتشر كرده است. آخرين اثرش به‌نام «زين پس‌» )انتشارات هارپركلين – 2006 )اين توفيق را داشته است كه در فهرست نامزدهاي نيمه‌نهايي‌ي «جايزه‌ي تي اس اليوت» قرار بگيرد. اثر ديگرش به نام(saltgiven sugar, given 2001) در جريان برگزاري «جايزه‌ي انجمن منتقدين كتاب ملي» به‌عنوان يكي از دو برگزيده‌گان نهايي‌ي اين جايزه نام برده شده و برنده‌ي «جايزه‌ي منتقدين كتاب بي‌ايريا[1]» شده است. اثر ديگرش به‌نام «نه دروازه: دريچه‌يي به‌دنياي شعر» مجموعه مقالاتي است كه در باره‌ي شعربه‌رشته‌ي تحرير درآمده است. جين هيرشفيلد هم‌چنين ويرايش و ترجمه كتاب « ماه قير‌گون:‌مجموعه شعرهاي عاشقانه انو‌نو كوماچي[2]و ايزومي شيكيبو[3]، زنان دربار باستان ژاپن» (1990) و نيز «زن در ستايش روحانيت: شامل 43 قرن شعر مذهبي توسط زنان» (1994) را به‌عهده داشته است. رُزانا وارنِ[4] شاعر، درباره‌ي فعاليت‌هاي ادبي‌ي هيرشفيلد مي‌گويد: «او در شعرش به‌زباني رمزآلود اما ساده، بند به‌بند و تصوير به‌تصوير فضايي تازه براي انديشيدن و دگرگون كردن باز مي‌كند.» هيرشفيلد تاكنون «جايزه‌ي كتاب مركز شعر»، «بورس تحصيلي بنيادهاي راكفلر[5] وگوگنهام[6]»، «جايزه‌ي مركز ترجمه‌ي دانشگاه كلمبيا» و نشان شعر «باشگاه مشترك المنافع كاليفرنيا» را دريافت كرده است. در پاييز سال 2004 هفتادمين «بورس تحصيلي آكادمي شاعران آمريكا» را به‌خاطر دستاوردهاي برجسته‌ي شعرش به‌ارمغان آورده است. او در دانشگاه يو سي بركلي ، دانشگاه سانفرانسيسكو و همين‌طور دانشكده بنينگتون تدريس كرده است و اكنون در خليج سانفرانسيسكو زنده‌گي مي‌كند: در خانه‌يي با چشم اندازي به‌طبيعت، و اين همان‌جايي‌است كه ما با او مصاحبه كرده‌ايم.
ايليا كامينسكي و كاترين تالر: ـ شما زنده‌گي خود را وقف شعر و تمرين «ذن» بوديسم كرده‌ايد. خب، چه‌گونه اين دو موضوع شما را همان‌طور كه هستيد معرفي مي‌كنند؟

جين هيرشفيلد: ـ يك جواب اين است كه در ابتداي زنده‌گي‌ام، شعرهاي هوراس[7]، تورو[8]، شعر كلاسيك چين و ژاپن ـ «چهار پاره» ـ و ويتمن[9] را مي‌خواندم . جواب ديگر اين است كه در سال 1974 وقتي‌با يك ون دوج قرمز رنگ كه پرده‌هاي زرد باسمه‌كاري شده‌يي داشت به‌كاليفرنيا آمدم، همان‌طور كه وقت‌ام صرف نوشتن مي‌شد، هم دنبال جايي براي زنده‌گي كردن بودم، و هم شغلي مثل پيشخدمتي كه بتواند مرا از لحاظ مالي پشتيباني كند. اما به‌بيراهه رفتم. راجع به«ذن[10]» كنجكاو بودم. مي‌دانستم كه يك معبد به‌نام تساجارا[11] در بيابان درون مرزي ونتانا[12] از طرف ساحل «بيگ سور[13]» وجود دارد. تابستان بود و در اين فصل مي‌توانستم به‌عنوان ميهمان پذيرفته شوم. پس تصميم گرفتم مشكل جاده‌ي خاكي‌ي پر خطری را كه بيش‌از 14 مايل طول داشت به‌جان بخرم. به‌آن‌جا رفتم و پيش ازآنكه تمرينات سخت و جدي زمستان آغاز شود براي يك هفته همان‌جا ماندم. تمرين‌هاي آن روزها را در دو مکان مرتبط با هم، يعني يكي در سانفرانسيسكو و ديگري در ساحل «مويير[14]» ادامه دادم. بعد تصميم گرفتم چند ماه در آن‌جا بمانم. چون فهميدم موضوع بوديسم اساسا چيست. درآن‌جا، آن‌چه بعد از چند ماه متوجه‌آن مي‌شويد اين است كه اصلا چيزي راجع به‌بوديسم نمي‌دانيد. به‌همين خاطر هشت سال دانشجوي تمام وقت «ذن» شدم كه سه سال آن صرف انجام اعمال رهباني شد. آن سال‌ها، مثل جواهري در دل زنده‌گي‌ام است و اکنون، هر چه هستم حاصل همان تجربه است.
در بوديسم برخلاف عقايد كاتوليكي، ترك معبد، ناكامي يا وازده‌گي تلقي نمي‌شود، معبد يك محل تعليم و تربيت است. در تمرين «ذن» يكی از شكل‌هاي مرسوم آموزش اين است كه به‌زنده‌گي روزمره و دنياي عادي برگرديد. «ده نقاشي اكس هردينگ[15]» يك‌سري ايماژ معروف است كه روند يا جريان ادراك را به‌صورت گذر از سختي‌، از ناممكن بودن و شگفت‌زده‌گي تا زمان برگشت به‌جريان عادي‌ي زنده‌گی به‌ تصوير می‌کشد.اين نوع ياد‌گيري كه با تمركز شديد توام است و پايان آن برگشت دوباره‌ به‌ زنده‌گي‌ي عادي است، يكی از چيزهايي است كه در «ذن» از همان ابتدا مورد توجه من بوده‌است؛ به‌اين معنا كه حالت روحاني و معنوي ‌چيزي نيست كه فقط براي استادان «ذن» فراهم شود بلکه چيزي است مثل جريان آب، كه در همه‌جا و براي همه كس وجود دارد. برگشت به‌زنده‌گي عادي همان كاري بود كه هميشه فكر مي‌كردم بايد آن‌را انجام بدهم. همان‌طور كه بعدا معلوم شد، شعر هنوز هم منتظر من مانده بود.
يكي از آموزه هاي اصلي بوديسم اين است كه‌هيچ ‌چيز پايدار نيست؛ نه عشق، نه معابد و نه حتا خود زنده‌گي.با اين حال هيچ‌كس براي زنده‌گي كردن وارد معبد «ذن» نمي‌شود؛ حتا كساني كه جزو موبدان به‌شمار مي‌آيند.معبد جايي براي آموختن است؛ فرصتي است تا به‌دور از حواس‌پرتي و براي يك تمرين جدي آماده مي‌شويد و طعم آن تمركز مختل نشده را به‌طور كامل درك كنيد.
آی‌کی و کی‌تی – زماني كه در معبد بوديد وقتي را صرف نوشتن مي‌كرديد؟

جين هيرشفيلد:در طول سال‌هايي كه در معبد تساجارا بودم ديگر يك نويسنده نبودم، يك راهب بودم. همه ‌چيز خيلي سخت و در عين حال ساده بود. به‌ما آموخته بودند كه هيچ ‌كاري جز تمرين «ذن» انجام ندهيم، و من در آن سه سال يك هايكو[16] نوشتم.با اين وجود، وقتي ديگر بار به‌عرصه‌ي شعر برگشتم از بسياري جهات تقريبا آدم متفاوتي شده بودم. چون دو چيز بسيار مفيد را كه هر شاعري به‌‌شكلي خاص به‌آن نيازمند است همراه خود داشتم؛ يكی تمركز و ميل فرو رفتن درسكوت كه اساس همان تعاليم راهبه‌گی بود و ديگري، ميل به‌داشتن توجه كامل؛ يعني توانايي‌ي باقي ماندن در لحظه‌،کند‌و‌کاوآن از طريق جسم و ذهن و اين درست همان چيزي بود كه من در آن دوره از زنده‌گي‌ام بسيار به‌آن نياز داشتم: بي‌واهمه‌تر در تجربه‌هاي خودزيستن! به‌همين خاطر است كه فكر مي‌كنم به‌جاي درس‌دادن به‌‌فارغ‌التحصيلان دانشگاه بايد به‌تمرين «ذن» بپردازم؛ مادامي كه ندانيد چگونه در ژرفاي تجربه‌هاي‌تان زنده‌گي كنيد، ياد نمي‌گيريد بنويسيد.
مي‌خواهم اين مساله را به‌طور اكيد روشن كنم كه من جزو آن دسته از افرادي نيستم كه فكر مي‌كنند برنامه هاي «ام اف اي[17]» براي يك نويسنده‌ي جوان به‌گونه‌يي مضر و يا بد است. چيزي كه من مي‌گويم فقط در مورد خودم مصداق دارد، چيزي كه خيلي زياد و به‌طور مستمر ادامه داشته است. لازم بود از ماديات و فرم‌هاي تكراري زنده‌گي به‌بيرون پرتاب شوم چرا كه دنبال ميدان گسترده‌تري از آگاهي بودم كه برخي از آن‌ها در سطح فيزيولوژي‌ي من بود. چون در جنوب شرقي نيويورك بزرگ شده بودم ـ تساجارا وسط يک بيابان است ـ در جايي‌كه نه برق وجود داشت و نه گرما. پوشش پنجره‌ها در زمستان پلاستيكي بود و درتابستان توری‌، توي دستشويي‌ها فقط آب سرد جريان داشت و منبع اصلي نور هم فقط چراغ‌هاي لامپا بود. براي اين‌كه اساسا شبيه آدم‌هاي ديگري زنده‌گي كنيم كه با امكانات مدرن همين عصر زنده‌گي كرده‌اند نياز به‌يک استحاله‌ي دروني و يك تجديد حيات جدي وجود داشت. اين موضوع مرا جوري تكان دادكه‌تربيت بدوی‌ام هرگز قادر نبود آن‌را امكان‌پذيركند. مراقبه در«ذاذن[18]» به‌شما ياد مي‌دهد كه چگونه با هر آن‌چه در درون‌تان اتفاق می‌افتد همراه باشيد، از آن نهراسيد، فرار نكنيد. با ساعت‌ها مراقبه كشف مي‌كنيد كه اين امكان وجود دارد که با هر چه جريان دارد زنده‌گي كنيد. اين‌ها براي هر كسي كه مي‌خواهد شعر بنويسد مهارت‌هاي بسيار مفيدي است.
آی‌کی و کی‌تی: ـ زنده‌گي‌ي روزانه‌ي شما در معبد چگونه بود؟

جين هيرشفيلد: ـ ساعت سه و سي دقيقه‌ي صبح زنگ بيدار باش به‌صدا در مي‌آمد اما من، اغلب كمي زودتر بيدار مي‌شدم. چون مي‌خواستم قبل از ذاذن كه راس ساعت چهار صبح شروع مي‌شد كمي قهوه بنوشم. ديگران تا جايي‌كه مي‌توانستند مي‌خوابيدند و از چاي سبز پودر شده‌يي به‌نام «ماكا[19]» استفاده مي‌كردند كه در مراسم صرف مي‌شد. اما من عادت داشتم هميشه يك فنجان قهوه درست كنم. اين بزرگ‌ترين ضيافت صبح‌گاهي‌ي من بوده و هست. يك چراغ الكلي هم داشتم كه براي جوش آوردن آب، به‌خوبي مي‌دانستم چه‌‌قدر الكل لازم است در ظرف آلومينيومي آن بريزم. به‌اين ترتيب وقتي آب جوش مي‌آمد الكل چراغ كاملا تمام مي‌شد و بعد شعله به‌شكل نامنظمي مي‌سوخت و سو‌سو مي‌زد: يك‌جور نور آبي خيلي خوشگل توي اتاق توليد مي‌كرد.
برنامه ثابت و هميشه‌گي آن سال‌ها دو بخش چهل دقيقه‌يي مراقبه ذاذن و در بين آن‌هم ده دقيقه راه رفتن بود كه خود آن‌هم مراقبه‌يي ديگر به‌شمار مي‌رفت. سرويس چاشت‌، خوردن صبحانه در ذندو[20]، رفتن به‌تالار مطالعه، شروع بخش ديگري از مراقبه يا گاهي اوقات رفتن به‌يك سخنراني‌، يا يك زنگ كاري كوتاه مدت و بعد از آن صرف ناهار در ذندو برگزار مي‌شد. وعده‌هاي غذايي در معبد «ذن» در سكوت و به‌سبك خاصي اجرا مي‌شد؛ چيزي بود شبيه مراسم چاي كه نام‌اش «اريوكي[21]» بود و در آن هر حركتي از روي انديشه و آگاهي ـ و نه از روي عادت ـ انجام مي‌شد و شكل از پيش تنظيم‌شده‌يي داشت. هدف زنده‌گي در معبد، طبق مرسوم، اين است كه هر لحظه را به‌يك اندازه به‌حساب آوريد، به‌اين ترتيب حتا لحظه‌هاي برنامه‌ريزي نشده هم لحظه‌هايي نيستند كه از دست بروند و به‌طور طبيعي دنباله‌ي همان تمرينات هستند. وقتي زنده‌گي شما ميدان اصلي‌ي تمرين است چه‌طور مي‌توانيد جا بمانيد؟ بعدازظهر يك بخش كاري ديگر بود: وقت حمام و بعد از آن سرويس عصرانه، صرف شام در تالار مراقبه و دو باره مراقبه‌يي ديگر و در آخر، خواب.
گه‌گاه، در ميان هر دوره‌ي آموزش سه ماهه، روزهايي بود كه ساعت دو و سي دقيقه‌ي صبح بيدار مي‌شديم و شايد تا ده و نيم و يا يازده يا نيمه‌شب يك‌سره در ذندو مي مانديم. اين مرحله كه «سشين[22]» نام دارد يك هفته ادامه داشت. اما حتا درطول برنامه‌هاي دايمي شما مدت زمان زيادي را در سكوت مي‌گذرانديد. در طول زماني كه به‌مراقبه مي‌پردازيد، حق گپ‌زدن و يا گفتگو كردن نداريد. فقط بايد روي ‌كارتان تمركز داشته باشيد. حواس شما بايد روي هر آنچه انجام مي‌دهيد متمركز باشد. البته اين تعريف خيلي رويايي است. چون هر كسي شخصيت و هويت قبلي‌اش را با خود به‌معبد مي‌آورد و پيش از اين‌كه از اين گذرگاه عبور كند، بالاخره تمركزش يك‌جورهايي به‌هم مي‌خورد. اما همه چيز اعم از برنامه و تمرين و يا آن 40-50 نفر ديگري كه آن‌جا در كنارتان هستند به‌شما ياد‌آوري مي‌كنند كه چرا تصميم گرفته‌‌ايد ‌از اين دروازه بگذريد. بنابراين وقتي چيزي را فراموش مي‌كنيد به‌اين لحظه فرا خوانده مي‌شويد: به‌شما ياد‌آوري مي‌شود كه توجه كنيد و با دقت نگاه كنيد و ببينيد آيا بين شما و آن‌چه انجام مي‌دهيد حس جدا‌افتاده‌گي وجود دارد يا همراه بودن و نزديكي.
آی‌کی و کی‌تی: ـ در طول آن سال‌ها به‌نوشتن هم فكر مي‌كرديد؟

جين هيرشفيلد: ـاگر مي‌خواستم بنويسم به‌جاي ديگري بيرون از معبد مي‌رفتم و مي‌نوشتم. اما آن‌زمان صرفا مي‌خواستم آن‌چه را انجام دهم كه بايد انجام مي‌دادم. فكر مي‌كنم در بعضي مقاطع مي‌دانستم كه اگر اين كار را نكنم به‌هيچ‌وجه نويسنده‌ي خوبي نخواهم شد. پس قبل از اينكه جلو بروم لازم بود چيزهاي ديگري را درمورد انسان بودن ياد بگيرم.
آی‌کی و کی‌تی: ـ در كتاب نه دروازه، كه مجموعه مقالات‌شما‌است مي‌نويسيد: «فرو رفتن در زنده‌گي‌ي روزمره، تمايل به‌زنده‌گي كردن با ديگران و صحبت كردن با آن‌ها ، در باره‌ي چيزهايي كه فراتر از قلمرو انساني است، تمريناتي نه خاص بودي ساتوا[23] بلكه يك نويسنده است.» در همين حال‌، شما درباره‌ي نياز عميق به‌‌سكوت و يا رفتن به‌درون خود براي نوشتن حرف مي‌زنيد. چگونه تناقض ميان نياز به‌فرو رفتن عميق در ‌درون را با نياز به‌رابطه داشتن عميق با دنياي بيرون مورد بحث قرار مي‌دهيد؟

جين هيرشفيلد:ـ بهترين جواب شايد هماني باشد كه «دوگن ذنجي[24]» استاد «ذن» در قرن سيزدهم گفته است. او مي‌گويد: ـ مطالعه‌ي راه همان درون‌كاوي است، درون‌كاوي يعني خود را به‌دست فراموشي سپردن وفراموشي خود يعني بيدار شدن در ده هزار چيز ديگر. اين بدين معناست كه بدون رها شدن از غلاف ظاهري‌‌ي زنده‌گي هرگز با ديگران احساس نزديكي نمي‌كنيد؛ چه با افراد ديگر چه با صندلي‌هاي حصيري.
موانست و علاقه‌مندي ناشي از ميل به نفوذ در ژرفاي زندگي خودتان است. ما اينجا هستيم، در اين جسم‌ها هستيم، دراين ذهن‌ها هستيم، در اين قلب‌ها هستيم، در اين روح‌ها هستيم. شما با پاهاي خودتان، با زبان خودتان و با چشم هاي خودتان دنيا را درك مي‌كنيد. مو‌انست از راه همين زندگي كه به‌ما بخشيده شده، همين زندگي معمولي و متداول به‌دست مي‌آيد. من ابدا بين فرو رفتن عميق به درون خود و به درون سكوت و نفوذپذيري براي ديدن يك درخت سيب كهن‌سال ازپشت پنجره يا زني كه‌در اتوبوس كنار شما نشسته تناقضي نمي‌بينم. اين تنها راهي است كه ما ميتوانيم از طريق آن مشاهده كنيم؛ فقط با چشم هاي خودمان. راه‌هاي ديگر باايده هاي افلاطوني توام است كه‌براي من اين راه‌ها خيلي قابل‌توجه نيستند.
آی‌کی و کی‌تی: ـ شما در ابتدا يك بوديست بوديد و بعد شاعر شديد يا اول شاعر بوده‌ايد و بعد بوديست شديد؟

جين هيرشفيلد:ـ اگر قرار باشد جواب دقيقي بدهم، بايد بگويم كه پرسش شما كمي محدود كننده به‌نظر مي‌رسد. آيا در يك لحظه‌ي معين كسي به‌اين ‌نام يا به‌آن نام وجوددارد؟ من فكر مي‌كنم براي آن‌كه كسي را با يك ‌عنوان خاص متمايز كنيم، ضروري است كه ابتدا امكان وجود داشتن را از او سلب كنيم. اما به‌اين معنايي كه مورد نظر شما‌است، يعني همان حس متداول و روايت گونه‌يي كه از آن ياد مي‌كنيد، لازم است تاكيد كنم كه اول شعر به‌سراغ من آمده است. يعني به‌محض اين‌كه نوشتن را ياد گرفتم با شعر شروع كردم. جالب است بدانيد بعد از اين‌كه اولين كتاب‌ام در بيست و نه ساله‌گي چاپ شد، مادرم از كشوي پاييني‌ي ميز آرايش‌اش يك تكه كاغذ بزرگ بيرون آورد كه‌شايد حدودا موقعي كه كلاس دوم دبستان بودم آن‌را به‌من داده بود. روي كاغذ نوشته شده بود: وقتي بزرگ شدم مي‌خواهم يك نويسنده بشوم. نمي‌دانم پاي اين ايده از كجا به‌زنده‌گي من كشيده شده است، اما نوشتن براي من هميشه راهي بوده تا از خودم شخصيتي بسازم كه در‌تنهايي‌اش بتواند شكوفا شود و دنيايي را در درون خودم شكل دهم كه فقط متعلق به‌من باشد؛ دنيايي كه متعلق به ديگران نيست.
باز هم هر دو راه براي من از همان اول به هم گره خورده بود: اولين كتاب شعري كه خريدم يك هايكوي ژاپني بود كه يك موسسه‌ي انتشاراتي به‌نام «پيتر پاپر[25]» آن‌را چاپ كرده بود. آن‌را به‌قيمت يك دلار از يك فروشنده‌ي لوازم التحرير در خيابان بيستم شرقي خريدم. شايد هشت ساله بودم و نمي‌دانم چه‌چيزي مرا شديدا به‌سوي اين شعرها جذب كرد. نمي‌دانم درآن سن و سال، در آن شعرها، چه‌چيزي مي‌توانستم ديده باشم؟ اما يك چيز را به‌خاطر مي‌آورم: اين‌كه كاملا مي‌دانستم بايد در زنده‌گي باشم. اين مسير هم، مسير دايره‌واري بوده است. شعر مرا به‌سوي «ذن» هدايت كرد و «ذن» مرا به‌شعر بازگرداند. در سال 1985 يك ترجمه مشاركتي به‌نام « ماه قير‌گون » را به‌پايان رساندم كه مجموعه‌يي از شعرهاي دو شاعر بزرگ كلاسيك زن ژاپن بود. كارهاي اين دو شاعر را براي اولين بار در سن هفده‌ساله‌گي در تعداد انگشت‌شماري ترجمه انگليسي خوانده بودم. شعر آنها توامان، متاثر از غرايز شهواني و نگاه بوديسمي بود و اين‌ها بخشي از آن چيزي بود كه مرا به‌سمت «ذن» كشاند و درست به‌همان طريق كه حس شعر را در من شكل داد: چگونه چيزها حركت مي‌كنند و چه‌كاري انجام مي‌‌دهند. هيچ فكري نداشتم كه بعدا روي شعرهاي اين دو زن كار كنم.نميتوانم كاملا توضيح دهم. اين راه را انتخاب نكردم چون راه متفاوت ديگري را درپيش گرفته بودم. قطعا مي‌دانستم كه مي‌خواهم اين كتاب وجود داشته باشد و قبل از اين‌كه به‌طور ناگهاني اين اقبال را داشته باشم كه نهايتا اين كار را خودم انجام بدهم، پانزده سالي منتظر كس ديگري بودم تا آن‌را ترجمه كند. پس مي‌بينيد كه در هر حالت ـ چه مراقبه‌ي «ذن» چه سرايش شعر ـ هركدام به‌نوبه‌ي خود در درون من به‌هم‌ديگر مي‌رسند و تاكنون پاي چپ و راست زنده‌گي من بوده‌اند. ممكن است حرف‌هايم عجيب و غريب به‌نظر برسند، اما باطنا معتقدم كه اين شكل زنده‌گي مثل معمولي‌ترين جريان‌هايي است كه مي‌تواند امكان‌پذير شود. يك انتخاب‌يا يك گزينه به‌طرزي كاملا‌ساده‌و به‌شكلي كاملا حقيقي ديگري را دنبال مي‌كند.
آی‌کی و کی‌تی: ـ شما در مقاله‌‌ي «رمز اصالت» مي‌نويسيد كه اصالت، نيازمند ‌داشتن ميل ذاتي به‌تبعيد شدن است. مي‌توانيد در باره‌ي تجربه‌ي تبعيد شدن به‌همان شكل كه ممكن است خودتان آن‌را از سر گذرانده باشيد صحبت كنيد؟ چه‌گونه اين مساله كار شما را پيش برده يا تغذيه كرده است؟

جين هيرشفيلد: ـ فكر مي‌كنم همين حس آواره‌گي و تبعيد شدن كه هميشه همراه من بوده است مرا به‌سوي «ذن» كشانده است. همين‌جا بايد اضافه كنم كه من از آغاز با «ذن» تجانس روحي داشته‌ام، يعني هم‌سليقه بوده‌ام، اما معتقد نيستم كه براي اشخاص متفاوت فقط يك راه درست روحاني مي‌تواند وجود داشته باشد. قطعا راه‌هاي روحاني زيادي وجود دارد؛ به‌همان نسبت كه آدم‌ها و شايد پرستو‌ها و قورباغه‌ها و سنگريزه‌هاي زيادي وجود دارند. اما من هنوز مي‌توانم بگويم كه اين حس متعارف دور شدن از هر حال بوده كه مرا به سمت ذن و شعر كشانده است. شايد همين زنده‌گي امروزي و شهري براي من هم اكنون نوعي آواره‌گي و تبعيد به‌نظر بيايد، شايد بيش‌تر منشاءخانواده‌گي داشته و شايد هم روحاني بوده است. «يو‌زوانجي[26]» در مجموعه‌ي «زن در ستايش معنويت» در انتهاي يك شعر «تايويستي[27]» مي‌گويد: ـ هرجا كه باد مرا با خود ببرد، خانه‌ي من آن‌جا‌است. اين نوع نگرش چيزي نبود كه من در آن سال‌هاي كودكي بتوانم از رمز و رازش سر دربياورم.
با اين‌‌‌كه منظما به‌اين تعبير خاص فکر کرده‌ام، اما هنوز هم هرچه بيش‌تر و بيش‌تر در کارم به‌عنوان يک شاعر پيش مي‌روم اين‌موضوع ذهن‌ام را بيش‌تر به‌خود مشغول مي‌كند كه اصولن معناي خانه چيست و يا اين‌كه اصولن چه‌چيزي مي‌تواند خانه‌ي آدم باشد؛ اين چيست که می‌تواند بی‌خانه‌گی تلقي شود؟ يكی از شعر های کوتاه من در کتاب «زين پس» كه آن‌‌ها را «ريگ ـ شعر» نام نهاده‌ام، نگاهی به‌اين سوال دارد. همان‌که عنوان‌اش هست: «چرا بودي‌دارما[28] به مُتل شماره 6 رفت». آواره‌گی فقط يك جنبه‌ي فيزيکی نيست. به‌نوعي می‌توان گفت که اين احساس واقعا در شرايط زنده‌گي‌ي انسان نهفته است: اخراج از بهشت. ما در آواره‌گی به‌دنيا آمده‌ايم. آن‌جا که شما بوده‌ايد، در رحم مادرتان، كاملا در امن و امان بوده‌ايد اما يك روز ناگهان به‌بيرون، به‌دنيا پرت شد‌ه‌ايد؛ به‌جايي که سرما و گرسنه‌گی و محروميت هست. سوال بزرگی که از ما به‌عنوان انسان می‌شود اين است که در مواجه با اين شرايط چه کار می‌کنيد؟ آيا می‌توانيد با رنج‌هاي‌تان كنار بياييد يا قصد داريد با دور نگه‌داشتن زنده‌گی خود و گريز ازاحتمال رو در رويي با رنج‌ها آن‌را به‌پايان برسانيد؟
با اين‌وصف، وقتی من آن عبارت را در «نه دروازه» می‌نوشتم با خودم فکر می‌کردم شايد کم‌تر از شاعرانی مثل «زسلو می‌لو‌سوز[29]» که درك‌شان از آواره‌گی جسمانی خيلي بيش‌تر و عميق‌تر به‌نظر مي‌رسيد از اين موضوع خاص چيزي مي‌دانستم. بخش اعظم برجسته‌گی‌ي كار او از اين موضوع سرچشمه مي‌گيرد که چگونه توانسته است با اين مساله برخورد كند:آواره‌گی از بهشت کودکی، آواره‌گي از زبان و سرزمين مادری.آواره‌گی‌های من فقط آواره‌گی يک انسان آمريکايی‌ي معمولی بوده است.
آی‌کی و کی‌تی: ـ بيش‌تر نويسنده‌گان از نوعی مشغله ذهنی می‌نويسند. آيا می‌توانيد بگوييد که لحن شعر شما که از تاثير «ذن» در زندگی‌تان ناشي مي‌شود، مشغله ذهنی شما بوده است؟

جين هيرشفيلد:ـ مشغله‌ي ذهني اساس كار من نيست و مطمئن هم نيستم که با اين ايده موافق باشم. در بعضی موارد اين کاملا درست است و در بعضي موارد ديگر ممکن است کم‌تر صادق باشد. «ريلکه[30]» از مغلوب شدن توسط فرشته های برتر نوشته است. آن فرشته‌ها به‌گمان من بايد با يک‌ديگر متفاوت باشند نه اينكه به‌كرات همان فرشته‌ها باشند. اما من می‌گويم که دل‌مشغول بودن به‌‌»ذن» به‌خودی خود درگير شدن با مشغله‌يي نيست که نهايتا بر امکان آزادی متمرکز شده باشد.دل‌مشغولی آن چيزی است که باعث می‌شود فرد وارد دنيای تمرين شود و من فکر می‌کنم برای بيش‌تر ما اين‌ها سوالات عمومي هستند؛ اجتناب‌ناپذيربودن رنج و و از دست رفتن زمان، خسران، پيری، بيماری و مرگ. رنج گريز‌نا‌پذير است. در حالي‌كه رنج‌ها و بدبختي‌هاي زيادي گريبان آدم را گرفته است، وظيفه‌ي مبرم ما يافتن راهي براي مقابله با آن است، به‌اين معنا كه بالاخره چه کاری در زنده‌گی‌مان انجام خواهيم داد. من به‌درستي نمی‌دانم که توجه به‌اين شرايط رامی‌توان د‌ل‌مشغولی دانست يا نه. آن‌ها همين‌اند که هستند. اين همان وظيفه‌ي دشواري است كه انسان رو در روي آن قرار دارد: اين‌که با آن‌چه واقعا هست زنده‌گی کند و زنده‌گی را همان‌گونه كه هست ببيند.
هر شعری که به‌سراغ‌ام مي‌آيد، برای من تلاشی جهت هر‌چه بيش‌تر و هر‌چه صميمانه‌تر شناختن شرايطی است که در همان لحظه در آن به‌سر می‌برم. هر شعر درک و تحليل موقتی‌ي يک سوال خاص است. ما خودمان را بيرون از گردونه‌ي تعادل حس مي‌كنيم و شعر تلاش می‌کند ما را به‌مسير ‌اين تعادل بازگرداند، يا اين كه به‌شكلي صادقانه‌تر به‌نوعی تعادل جديد برساند و رو به‌جلو پرتاب کند. در نظر داشته باشيم که آن تعادل هم وضعيتي موقتی و آنی است. اما مشغله‌ي ذهني به‌نظر من يک ايده‌ي سطح پايين است كه برای جريان آفرينش شعر به‌کار گرفته مي‌شود. من فکر می‌کنم که هر کدام ازما چيزهايی داريم که ميل به‌توجه کردن را در ما بوجود مي‌آورند. بعضی از شعرها به‌عشق توجه می‌کنند بعضی شعرها به‌زمان توجه می‌کنند و بعضی شعرها توجه‌شان را به‌متروهای نيويورک يا سگ‌ها و شرايط عصر خاصی از زنده‌گی شخصی معطوف مي‌كنند.
چيزی که من دوست دارم انجام دهم ـ قطعا نه از روي ‌اجبار، بلکه به‌صورت يک نياز ـ اين است که در شعرم به‌چشم‌اندازهاي گسترده‌تري توجه کنم. شاعر و قصار نويس آلمانی «نواليز[31]» پيشنهاد می‌دهد که يک فرد نيمه‌ي اول زندگی‌اش را با ‌نگاه کردن به‌درون و نيمه‌ي دوم زندگی‌اش را با ‌نگاه کردن به‌بيرون سپري كند.در برخورد با ‌بعضی واژه‌ها زماني كه در واقع مجبور مي‌شويد به‌اين موضوع فكر كنيد كه چه کسی هستيد به‌نظر مي‌رسد كه دنيا جالب‌تر و دل‌چسب‌تر مي‌شود و كشف مي‌كنيد كه چه‌قدر شگفت‌انگيز است اگر بتوانيد به‌آن توجه کنيد. من فکر می‌کنم هر کسی که ادعا می‌کند شعرهای‌اش شخصی نيست در اشتباه است. اما شعر، به‌وضوح زمينه‌ي آن‌چه را كه من به‌عنوان يك شاعر قادرم به‌آن توجه کنم گسترش می‌دهد. نوشتن توجه مي‌آفريند. اين کار دامنه‌ي زنده‌گی مرا گسترش می‌دهد و اين نکته‌ي بسيار مهمي است. اگر خوش‌اقبال باشم ممکن است کاری انجام دهم که به‌ديگران كمك كند تا زنده‌گی آن‌ها هم به‌نوبه‌ي خود گسترش يابد.
آی‌کی و کی‌تی: ـ شما مي‌گوييد كه شعر تلاشي است براي هر چه بيش‌تر دانستن يا همان‌طور كه «پل سلان[32]» مي‌گويد شعر توجه به‌نيايش طبيعي روح است.

جين هيرشفيلد: ـ سايمون ويل[33] هم در اين رابطه چيزي شبيه به‌اين گفته است: ـ داشتن توجه كاملا متمركز، يك نيايش كامل است. شما مي‌دانيد كه «ذن» يعني ‌توجه كردن؛ يعني مستقر شدن كامل در زنده‌گي خودتان. اما در عين حال درباره‌ي زنده‌گي ديگران و درباره‌ي رنج هم هست. رنج شما در ادامه‌ی رنج دنياست. بنابراين نشان دادن توجه كامل، تمريني است كه به‌طور اجتناب‌ناپذيري شما را به‌سوي شفقت مي‌كشاند. چه اين توجه در مورد يك علف هرز باشد چه در مورد جنگ خانمان‌برانداز. برانگيختن حس شفقت، در واقع برداشتن اولين گام براي اين منظور است كه بتوانيم هر كار مفيدي را انجام بدهيم، براي اين‌كه در شرايطي بهتر و با كمي اميد كار كنيم.
طبيعت من اين است كه هر چيزي را مورد سئوال قرار دهم. يعني هميشه دوست دارم آن‌طرف ديگر قضيه را ببينم. من معتقدم كه بهترين نوشته‌ها هم همين كار را مي‌كنند. آثار بزرگ ادبي جانب كوته نظري‌ها را نمي‌گيرند. محدودكننده و متعصب نيست‌اند. به‌ما مي‌گويند هر جا غم هست شادي هم خواهد بود، هر جا شادي هست غم هم خواهد بود. يك شعر تك بعدي كسل كننده خواهد بود. گاهي اوقات جهت ديگر يك موضوع كاملا پنهان است، بنابراين شما واقعا مجبوريد علف‌هاي هرز شعر را هرس كنيد تا گوهر واقعي آن را بيابيد. اما من مي‌دانم كه در يك شعر خوب، بُعد دوم هميشه همان ‌جا‌است. هميشه چيزي شگفت‌انگيز و كاملا دور از انتظار، چيزي مثل گوهري پنهان در ژرفاي آب، چيزي مثل كشش مغناطيسي يك حقيقت كامل‌تر در انتظار من‌است.
پذيرش اين موضوع كه حوزه‌ي موجوديت جرياني كاملا پيچيده است، در واقع اقرار صريح به‌اين حقيقت است كه هنر خوب مي‌تواند انسان را به‌وجد و هيجان بياورد. ناگزيرم دوباره به‌اين نظر بر‌گردم: پذيرش كامل بودن چيزها كار انسان معاصر است. ما آن بخش از هستي هستيم كه مي‌تواند اين وظيفه را انجام دهد. اين چيزي است كه ما در آن از موجودات ديگر متمايز مي‌شويم: ديدن جنبه‌هاي گوناگون و بُعد‌هاي متناقض تجربه‌يي كه در آن زنده‌گي كرده‌ايم. به‌اين ترتيب، ما نه فقط شبيه يك آهو يا لاك‌پشت ازدنيا عبور نكرده‌ايم بلكه كاملا برعكس، از درون به‌آن نگاه كرده‌ايم. زيرا ما به‌سرنوشت انسان ـ به‌آواره‌گي ‌او ـ كه به‌شكل گريز‌نا‌پذيري در آينه‌ي زنده‌گي‌اش منعكس مي‌شود،آگاهي داريم. ما هم‌چنين قادريم كه فضاي پيرامون خود و غايت‌هاي خيالي‌ي آن‌را چه قبل و چه بعد از سرنوشت‌فردي‌مان بازنگري‌كنيم تا بتوانيم درك كنيم كه چه چيزي لزوما اولين گزينش ما نيست. اين به‌نسبيت يا واقع‌گرايي نيازي ندارد. به‌اين ترتيب با خودمان احساس نزديكي بيشتري مي‌كنيم:براي فراموشي نفس بايد در ده هزار چيز ديگر بيدارشد.
«هوراس» به‌شكل حيرت‌انگيزي به‌اين نكته اشاره كرده است كه هدف شعر، دل‌شاد كردن و ياد دادن است. من فكر مي‌كنم اشتياق بايد وجود داشته باشد. اگر لذت وجود نداشته باشد چرا بايد زحمت زنده‌گي كردن را به‌خود همواركنيم؟ اگر خواندن شعر نه لذت بخش است و نه جذاب پس برويد كار ديگري انجام بدهيد كه اين احساس را به‌شما منتقل مي‌كند. اگر به‌نظر ما يك كار هنري زيبا نباشد ـ اگرچه گه‌گاه ممكن است اين‌طور به‌نظر برسد كه وظيفه‌ي هنر آفرينش سركش‌ترين نوع زيبايي است ـ ما به‌آن توجه نمي‌كنيم. ادبيات بايد تسكين‌دهنده باشد، بايد ادراك ما را دگرگون كند. و آموزش، كه انگار اين روزها ديگر مد نيست، لازم نيست با نگاهي از بالا باشد. ما حيوانات معنا‌سازي هستيم و معنا براي من، وقتي طنين‌دار باشد مي‌تواند زيبايي باشد. ممكن است اين حرف درست باشد كه زيبايي از اساس هميشه نوعي معنا‌است. يك برهان مي‌تواند يك رياضيدان را به‌گريه بيندازد.
آی‌کی و کی‌تی: ـ همان‌طور كه شما مي‌گوييد ما حيوانات معنا سازي هستيم و معنا اغلب در كار شما از طريق ايماژ انتقال داده مي‌شود. آيا به‌ايماژ به‌عنوان يك زبان جهاني فكر مي‌كنيد‌؟

جين هيرشفيلد: ـ كاملا به‌همين خاطر است كه ترجمه‌ي شعر ايماژي خيلي آسان‌تر از ترجمه‌ي شعر با موسيقي‌ي دروني است. به‌من گفته شده بود كه ترجمه‌ي شعر روسي خيلي سخت است. به‌اين خاطر كه بخش اعظم نيرو و تاثير شعر در موسيقي‌ي دروني آن نهفته است. در شعر چيني يا ژاپني در حالي‌كه موسيقي جزء لاينفك آن است ايماژها آن‌قدر سخت نيستند كه درك‌ نشوند و ترجمه طبعا مي‌تواند تلاش كند تا به‌قول «اكتاويوپاز[34]» موسيقي معادل بسازد. من به‌قدرت اين هايكوي «ايسّا[35]» فكر مي‌كنم: «بر روي شاخه‌يي شناور، در پايين رودخانه يك جير‌جير ك آواز مي‌خواند.» كل اين شعر بدون هيچ تفسيري يك ايماژ است، اما براي كسي كه آن‌را مي‌شنود، حتا اگر هرگز به‌اين آگاهي نرسد، تصويري از زنده‌گي ما نيز هست. گويي بر روي چند شاخه مجزا قرار گرفته‌ايم كه به‌طور ناپايداري در يك جريان واحد به‌پيش برده مي‌شود. چه كار مي‌كنيم؟ در حال آواز خواندن‌ايم. زنده‌گي خودمان را داريم. شما مي‌توانيد با تلخ‌كامي به‌آن‌ها نگاه كنيد، مي‌توانيد با شهامت به‌آن‌ها بنگريد اما نمي‌توانيد گريبان خود را از دست اين معاني بزرگ‌تر خلاص كنيد. اين كاري است كه يك ايماژ خوب انجام مي‌دهد. با اين ايماژي كه «ايسّا» عرضه مي‌كند ممكن است تا حدي در ذهن هر كسي دنياي متفاوتي شكل بگيرد، اما ايماژ آن‌قدر محكم و قوي است كه مي‌تواند همه را در بر بگيرد. هيچ‌كدام اشتباه نيستند. هر ايماژ نماي نزديكي از كيفيت روح است. اگر شما بگوييد «دستگيره‌ي در» در همان لحظه من در حال عبور از آن هستم.
آی‌کی و کی‌تی:ـ در «نه دروازه» شما از «ذن» اين‌طورنقل قول مي‌كنيد كه‌پشت هر دستاورد مهمي سه‌هزار اسب مشقت كشيده قرار گرفته است. مي‌توانيد راجع به‌جريان نوشتن‌تان توضيح بيش‌تري بدهيد؟ آيا سه‌هزار اسب عرق كرده پشت هر شعر‌تان وجود دارد؟

جين هيرشفيلد: ـ گاهي اوقات حتا بديهي‌تر از اين است. من فكر مي‌كنم پشت هر شعر، كل زنده‌گي در جريان است. چه آن شعر خيلي سريع شكل بگيرد و چه با ستيز و كشمكشي عظيم، يعني با هشتاد و پنج بار تجديد نظر، با ارزشي معادل سه‌ماه تجديد نظر يا سزاور سي‌سال تجديد نظر، با نواختي تند و يا كند، اما در هر حال اسب‌ها هميشه آن‌جا هستند.
بيش‌تر اوقات شعري كه تمام شده است، ساعت‌ها و روزها، يك يا حداكثر دو هفته روي كاغذ مي‌ماند. گمان مي‌كنم استثنائات جالب هستند. مثلا تا نهايي شدن شعر «تاريخ به‌روايت نقاش «بُنارد» كه چندين ماه روي آن كار مي‌كردم، انبوه زيادي چرك‌نويس دور و برم جمع شده بود. اين شعر در هنگامه‌ي انقلاب ول‌وت (۱۹۹۶)   [36] بيرون آمد، زماني‌كه دولت‌هاي كمونيست‌،كشور به‌كشور به‌دموكراسي‌ها تسليم مي‌شدند. هيچ‌كس خيال نمي‌كرد يك تغيير سياسي در اين مقياس بدون خونريزي بوجود آيد. ماجراي بوسني بعدا پيش آمد اما در 1989 هنوز اين اتفاق نيفتاده بود. اولين واكنش من به‌وقايع ‌اين بخش از دنيا كه بدترين بدبختي‌هاي قرن بيستم را به‌خود ديده بود ‌نمايش يك شادي‌ي ساده بود كه البته كاملا ناكافي به‌نظر مي‌رسيد. سرانجام زماني كه تمام تلاش‌ام براي يافتن راهي كه بتوان ازطريق آن واكنش مناسبي به‌اين پيش‌آمدها نشان داد هم‌چنان بي‌نتيجه مانده بود، اتفاقي برايم افتاد: اين‌كه شايد می‌توانستم شعر را براي بيان احساس‌ام امتحان کنم. فکر بعدی البته اين بود که: «چگونه؟ چگونه راجع به‌اين رويداد شعري بنويسم؟» چنين معرفت شناخت‌گرايانه‌يي به‌‌نسبت هميشه درجريان كارم کاملا عجيب بود. مبرم بودن موضوع برايم واضح بود اما هيچ کلمه‌يی، هيچ ايماژی، هيچ موسيقي‌ي درونی‌يي وجود نداشت. واقعه دور از دست‌رس به‌نظر مي‌رسيد و همين موضوع، به‌همان ميزان كه دليل نياز من به‌نوشتن بود، به‌همان مقدار هم حصار بين آن نياز و هر شعر قابل تصوري بود كه امكان داشت به‌ذهن‌ام خطور كند. پس ناگزير شکار را دنبال کردم. روزهاي زيادي براي صيد كردن چيزي كه بتوانم ازآن شعري بيرون بياورم تور می‌انداختم، اما سر‌انجام در برخی جاها اين فكر به‌ذهن‌ام خطور كرد که ممکن است بازنگري‌ي مجدد ‌مساله، مدخل ورود به‌آن باشد. وقتی چيزی بازنگری می‌شود چه بلايي بر سر آن‌چه قبلا وجود داشته است مي‌آيد؟ بعدا کلمه‌يی را به‌خاطر آوردم که سال‌ها قبل از يک نقاش در «يادو[37]» فرا گرفته بودم: واژه‌ي «بُنارد كاري» از نقاشي به‌نام بُنارد[38]که تغييردادن نقاشی‌هايش را تا زماني كه زنده بود متوقف نکرد؛ حتا بعد از اين‌که فروخته شده بودند. خب، پس كارم شروع شده بود ولي هنوز هم از شعر خبري نبود و سه ماه طول کشيد تا بتوانم چيزي بنويسم، آن‌هم تقريبا با کار هر روزه، يعني چرک‌نويس بعد از چرک‌نويس. سختی‌ي اين تلاش و در نتيجه، رسيدن به‌احساسي كه به‌آن نياز داشتم، دقيقا منعکس کننده همان مسير دشواري بود که از آغاز با شعر داشته‌ام. راجع به‌اين وقايع چه احساسی داشتم؟ شعر با ايماژ يک بچه پايان مي‌يابد كه از لحاظ عاطفي آسيب ديده است و همان‌طور كه دست مادرش را از پشت گرفته، در حال توضيح دادن رابطه‌اش با او مي‌باشد، «نه ‌درستي يا غلط بودن شكل‌اش»، نه! فقط کاملا در مورد «رابطه‌اش». برای من، يافتن آن ايماژ مثل دريافتن دقيق تاريخ اروپای شرقی بود: «اين چيزی است که اتفاق افتاده است، اين متعلق به‌ما‌است، و برای بقيه‌ي عمرمان همراه‌مان خواهد بود، رنج نمی‌تواند از ما دريغ شود يا به‌آخر برسد، و ما مجبوريم به‌جلو حرکت کنيم.» پس ازآن، البته قتل عام بوسني آغاز شد و ترديدي به‌جا نگذاشت كه همه‌ي اما و اگرهاي من راجع به‌ارج نهادن صرف ‌آن رويداد درست بوده است.
آی کی و کی تی : ـ هنوز به‌نظر می‌رسد که شما بيشتر شاعر مديحه‌گو هستيد تا مرثيه سرا، درست است؟

جين هيرشفيلد: ـ ديگران هم گفته‌اند كه شعر من با تاييد، تصديق و يا مدح غير متداول سر و كار دارد. من شديدا احساس می‌کنم که کار اصلی زنده‌گی تاييد آن چيزی است که اتفاق مي‌افتد. مي‌خواهم اميدوار باشم اين عقيده كه اين يک پيروزی سخت در عرصه‌ي شعر ‌است يك نوع بی‌تفاوتی‌ي مسرور‌کننده‌ي محض به‌شمار آورده نشود. اميدوارم حرف‌ام پذيرفته شود. درطول سال دوم زنده‌گی‌ام در معبد گاهی اوقات به‌شعرهايی که در دانشکده نوشته بودم نگاهی می‌انداختم. همه‌ي آن‌ها برای دانشنامه سال آخرم به‌شکل يك کتاب جلد شده بودند. در هر شعری كه آن‌زمان نوشته بودم ميل شديدي به‌نا‌پديد شدن وجود داشت؛ هر شعری با حذف به‌قرينه، يا با يک گرايش ايماژ‌گونه يا مفهومی پيچيده وكشاندن پاي معنا به دالان ابهام تمام می‌شد. از ديدن دوبار‌ه‌ي آن‌ها ترسيده بودم. فکر مي‌کردم شعرها مرگ‌انديشانه‌اند و گرايش آن‌ها اين است كه نمی‌خواهند وجود داشته باشند و من نمی‌خواستم شخصي باشم که کلمات‌اش نمی‌خواهند وجود داشته باشد.» درک اين مطلب در زنده‌گی من يك نقطه‌ي عطف بود. حالا ديگر فکر می‌کنم توانسته‌باشم اين تغيير جهت و دگرگوني را تا حدي در كارم بوجود بياورم. چون اين جهت‌گيري به‌خودي خود يکي از دلايلي بود که مرا به‌سمت «ذن» سوق داد. مردم، اگر راجع به‌‌«ذن» اطلاع كافي نداشته باشند فکر می‌کنند بوديسم چيزي مثل نيهليسم[39] است، در حالي‌كه «ذن» دقيقا نقطه‌ي مقابل نيهليسم است. به‌طرز شگفت‌انگيزي تمرين بودن در دنيا‌است، تمرين حضور داشتن، بدون كناره‌گيري و جدا شدن. و من در آن لحظه با خودم پيمان بستم كه هيچ‌وقت آدمی نباشم که ميل به‌ناپديد شدن و پناه آوردن به‌پوچي را بپذيرد. به‌خودم قول دادم در اين دنيا زنده‌گي كنم، لذت ببرم، بچشم، بشنوم و لمس کنم. به‌هر جهت زنده‌گی به‌خودی خود درحال سپري شدن است. اين‌که ما بالاخره از اين دنيا خواهيم رفت، نبايد اسباب نگراني ما را فراهم كند. مهم اين‌است كه ما در اين لحظه، يعني در حالی‌که داريم زنده‌گی می‌کنيم، چه مي‌کنيم! در شعر، هر قدر‌كه درخشنده‌گی نور و زيبايی‌معنوي به‌چشم بخورد از همين کشمکش ناشي مي‌شود؛ به‌خاطر آن است كه شما از ميل نا‌پديد شدن دست برداريد و به‌سمت وجودداشتن تغيير جهت دهيد.
آی‌کی و کی‌تی: ـ اشاره‌ي شما به‌کشمکش طولانی ميان درخشندگی‌ي نور و زيبايي ‌ي معنويت شبيه تعريف‌تان از سير و سلوك در اعتقادات روحانی‌است.

جين هيرشفيلد: ـ جز اين‌كه بايد اين‌نكته را اضافه كنم که «ذن» يك اعتقاد نيست. سر و كار «ذن» بيش‌تر با اين موضوع است كه نشان دهد وقتی‌که اعتقاد محکم نيست چه اتفاقی برايتان می‌افتد. تعريف «ذن» به‌طور مرسوم تعليمي است كه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بدون استفاده از كلمات و بدون آموزش‌انجام مي‌شود. «ذن» اين است: چای‌تان را بنوشيد و طعم اين لحظه را از راه زبان‌تان حس كنيد. البته راه‌هاي فراوان و آموزش‌های زياد ديگري نيز وجود دارد اما همه‌ي آن‌ها فرايند پرسيدن را دنبال مي‌كنند و به‌زمين وصل‌اند؛ هم‌آن‌طور که در واقعيت الکتريسيته به‌زمين وصل است. هدف آموزش در «ذن» اين است كه شما را قادر كند تا آن‌چه را در درون‌تان جريان دارد مورد آزمايش قرار دهيد. مثلا بيش‌تر مردم می‌دانند که بوديسم يک رابطه‌ي غير معمول با مفهوم خويشتن دارد. اما اين رابطه از يك تعصب عقيدتی ناشي نمي‌شود، بلكه صرفا يک تجربه است. اگر به‌آرامی بنشينيد و توجه کنيد، خود را در ادامه حيات می‌يابيد و نفوذ كننده در آن. واقعيت «خويشتن» مثل خيلی چيزهاي ديگر يک مفهوم موقتی و زوال‌پذير است. وقتی دانشجوی جوان «ذن» بودم، اگر خيلی دست‌خوش خودستايي و احساس كمال‌طلبي مي‌شدم تلاش می‌کردم بفهمم که خويشتن‌ام ممکن است کجا زنده‌گی کند. آيا تصادفا در يك مولکول در آرنج‌ام قرار داشت؟ چنين ملکولی در كنار«جين» خيلی اذيت نمی‌شد و سرش به‌‌انجام وظايفي گرم بود كه به‌عهده‌ي يك ملكول گذاشته شده بود. زنده‌گي‌اش کاملا پر جنب‌وجوش بود و مقدار زيادی از هيچ‌چيز بين الکترون‌هايش و درون هسته اصلی‌اش جريان داشت. اگر به‌اين شكل ازخودتان فاصله بگيريد و بعد به‌خودتان نگاه کنيد نمی‌توانيد به‌خاطر آن‌چه كه هستيد دست‌خوش هيجان شويد. به‌عبارت ديگر اگر غافل از خود و در تنگناي مطلق‌انديشي گرفتار شويد، آن‌وقت معلم‌تان می‌آيد و با چوب‌اش به‌شما ضربه می‌زند و شما هم خيلی طبيعی می‌گوييد: ـ آخ! خب، قرار نيست دنيای معمولی را ترک کنيد. «ذن» از شما می‌خواهد در همان لحظه در هر دو چشم‌انداز بمانيد.
آی کی و کی تی : ـ اگر من جای «اعتقادات روحانی» را با «مذهب» عوض کنم ممكن است نگرش شما تغيير ‌کند ؟

جين هيرشفيلد: ـ فكر كردن به‌‌«مذهب»رضايت خاطر چنداني در من توليد نمي‌كند. درک من اين است که هميشه چيز‌هايي وجود دارند كه فردی و غير متعارف‌اند. هرگز، حتا در کودکی هم يک قدرت الهي نتوانست حس زيادی را در من بوجود بياورد. اعتقادات مسيحی ـ يهودی‌يي که در اطراف‌ام جريان داشت خيلی برايم جالب نبود. «ذن» اغلب به‌عنوان يک تمرين تعريف می‌شود، نه يک «مذهب». در سنت غربي، دييسم[40] يا خداباوری برهانی، که می‌گويد جسم خدا به‌طور مساوی در تمام هستی پخش شده است شايد محصول همين نزديكي خدا با انسان است. خدا را از لابه‌لاي آن بيرون بياوريد، آن‌وقت مي‌بينيد كه شما هم به‌جايي مي‌رسيد که من در آن قرار گرفته‌ام: يعني همين چيزی که هست کافی هست. لازم نيست چيزی به‌واقعيت و به‌‌‌زنده‌گی اضافه کنيد تا احساس شگفتی کنيد، ارزش وجودي‌تان را حس كنيد و يا درخشش آن را بينيد. وجود داشتن به‌خودي خود يک درخشنده‌گی‌ي محض است. لازم نيست يک پشتک واروی اعتقادي بزنيد و بي‌هوده تلاش كنيد تا موجوديت‌تان ‌را در يک ماهيت خاص قرار دهيد. ممکن است ساده‌انگارانه به‌نظر برسد، اما من واقعا به‌اين حرف اعتقاد دارم که اگر بتوانيد شخصي را بدون برخوردار بودن از هيچ امكاني در سلولي از يك زندان حبس كنيد و ميل و اقبال ‌توجه کردن را برايش مهيا كنيد، قادر است هر چيزی را که يك شخص لازم است راجع به‌درخشنده‌گی‌ي دنيا بداند، در دست‌رس ببيند: حي و حاضر! به‌علاوه، من معتقدم اگر شما يک گروه عارف مسلك از هر سنت و هر مذهبی را وارد اتاقی كنيد، آن‌ها يک‌ديگر را کاملا خواهند فهميد. در مرحله‌ي تجربه‌ي عرفانی هيچ تفاوتی بين آن‌چه افراد حس می‌کنند وجود ندارد.
به‌خاطر می‌آورم يك‌روز وقتی‌كه خيلی کوچک بودم داشتم در كنار مادرم قدم مي‌زدم. دست‌اش را گرفته بودم و به‌بالا به‌صورت‌اش نگاه مي‌كردم. به‌اوگفتم: ـ اين واقعا خيلی بد است که ما کاتوليک نيستيم و من نمی‌توانم وقتی بزرگ شدم يک راهبه بشوم. اين حرف بايد او را ترسانده باشد، گرچه واكنش او را به‌خاطر نمی‌آورم. ظاهرا در رهبانيت چيزی وجود داشت که من به‌سمت آن کشيده شدم، چيزي كه حتا پس از آن هم مي‌توانستم آن‌را تشخيص بدهم. بايد اهميت ايده‌ي يک زنده‌گی‌ي آرام و صادقانه را که متعهد به‌چيزي هم هست حس کرده باشم. من کاملا مطمئن‌ام که اين خود مسيحيت نبود که مرا وادار کرد آن حرف را بزنم: نه آن عقيده‌ي خاص نبود، بلكه آن حالت بودن از خاصيت مغناطيسي‌ي آهن‌ربا برخوردار بود. شايد نوعی احساس دل‌شوره نسبت به‌شکلی بود که زنده‌گی‌ي من داشت به‌خودش می‌گرفت. وسال‌ها بعد، وقتی ديدم که دارم به‌همان شكل زنده‌گی می‌کنم احساس هماهنگی‌ي عميقی با آن داشتم. احساس مي‌کردم اين همان طريقی است كه از ازل قرار بوده است انسان زنده‌گی‌اش را با آن سپري كند.
آی کی و کی تی: ـ ميراث يهود چه‌گونه شما را تحت تاثير قرار داد؟ وقتی داشتيد بزرگ می‌شديد اصلا خانواده شما پای بند اين ميراث بودند؟

جين هيرشفيلد:ـتنها چيز انكار نا‌پذير اين‌است كه عادت‌های ذهنی و خلق و خوي من، به‌طرز محسوسی از فرهنگ و سنت آن ناشي مي‌شود. پدربزرگ‌من تا اندازه‌‌يی عارف‌مسلك بود و برای مدت کوتاهی هم به‌«رُزی کروشن[41]» پيوست. پدرِ پدر بزرگ‌من كه در فيلا‌دلفيا زنده‌گي مي‌كرد، در طول مدتي كه جنگ جهانی ادامه داشت يک خاخام بود. اما من تحت هيچ آموزش مذهبی‌يي نبوده‌ام. معلوم است كه ما هر سال، مراسم شام سدر عيد فصح را برگزار مي‌كرديم و درست است كه من ترب کوهی، گياهان تلخ و تخم مرغ سفت نمکی‌ي آن مراسم را دوست داشتم، اما تو گويي كه اين‌چيزها حتا تعاليم مسيحيت، آشنايي با آداب و رسوم مكاتب هندی‌و خواندن سرودهای پاکدينان انگليسی، که همه و همه در مدرسه به‌كار گرفته مي‌شد در من ريشه‌يي ندواند. به‌گمانم بهتر است اين‌طور تصور كنيم كه تمام داستان‌هايي که متعلق به‌ما هستند، تمام مذاهب، يك ميراث انسانی‌ي بزرگ و مشترک به‌شمار مي‌آيند. اين‌که از آن‌ها به‌عنوان ابزار تفرقه استفاده می‌شود مرا متاثر می‌کند.
آی‌کی وکی‌تی: ـ شعرهاي شما از برخی جهات می‌تواند با ‌‌»کتابي در باره‌ي ساعت‌ها» كه يك كتاب مذهبي است مقايسه شود. آيا اين مقايسه‌برای شما معنايي دارد؟

جين هيرشفيلد: ـ از نظر من موضوع به‌اين شكل نيست، اما بگذاريد کمی راجع به‌آن حرف بزنيم. «کتابي درباره‌ي ساعت‌ها»كتابي است كه درباره‌ي ساعت‌هاي متفاوت يك روز كه به‌طور متوالي در پي‌ي هم مي‌آيند نوشته شده و حرف اصلي‌ي آن هم جاري شدن و حضور در هر لحظه از زنده‌گی است. اين كتاب زيبا‌است و زيبايی‌اش، كمابيش به‌فراسوهاي اهداف‌اش کشيده شده است. ساختار آن‌طوري طراحی شده که ما را به‌نوع متفکرانه‌تري از بودن دعوت كند. اين چيزی است که ما انسان‌ها كه از قضا پستانداران خوبی هم هستيم به‌آن نيازمندييم، تا بتوانيم آگاهانه در جريان اقدامي هدفدار قرار بگيريم: «من اين‌را می‌خواهم، پس مي‌روم آن را به دست بياورم. لازم است اين کار را انجام بدهم، پس بايد اين کار را انجام بدهم. اگر اين کار را نکنم اتفاق بدی خواهد افتاد. من گرسنه‌ام، پس بايد چيزي بخورم.» اين‌ها سرچشمه‌ي اصلی‌ي آگاهی به‌پستاندار بودن است. تمرينات روحانی تاحدي شيوه‌هايي هستند كه فرد را از اسارت ذهنيات‌اش برهانند. اين شيوه‌ها به‌ما اجازه می‌دهند که کمی به‌اطراف‌مان نگاه کنيم، گامی به‌عقب بگذاريم و چيزها را همين‌طور که هستند ببينيم، تا آن‌ها را به‌عنوان بخشی از يك کل بزرگ‌تر در نظر بگيريم. خب، هنر هم همين کار را می‌کند، و البته همه‌ي هنرها؛ من اين‌جا فقط در مورد کتاب‌های خودم حرف نمي‌زنم. در اين گفتگو ما راجع به‌زنده‌گی‌ي روحانی زياد صحبت کرده‌ايم، اما به‌قدري كه لازم است به ‌هنر نپرداخته‌ايم. من فکر می‌کنم که هنر به‌همان اندازه در زندگی انسان نقش دارد که مناسک روحانی دارند. هر دو تاي اين‌ها، شما را در نشانه‌های مربوط به‌پستانداران متوقف می‌کنند و می‌گذارند که شما زنده‌گی را از طريق چشم‌ها و گوش‌های بزرگ‌تري ببينيد، بشنويد و بشناسيد.
به‌عنوان مثال، ما اين‌طور فكر می‌کنيم كه حيوانات درباره‌ي روز مرگ‌شان چيزي نمي‌دانند. خب، ممکن است اشتباه كنيم و شايد بعضی از انواع آن‌ها بدانند. می‌دانيم که انسان، در بعضی جاها در تاريخ گونه‌هاي موجودات زنده، ظرفيت درک فناپذيري را در خود گسترش داده، و خيلی احتمال دارد که اين اتفاق حدودا همان زماني افتاده باشد که گذار هنر و مناسک روحاني هم‌زمان به‌‌ماجرای باستان شناسانه افتاده باشد. استيون[42] می‌نويسد: «مرگ، مادر زيبايی است.» اگر هميشه به‌خاطر داشته باشيد که زنده‌گی کوتاه است فرصت بيش‌تري براي لذت بردن از آن در اختيارخواهيد داشت. يکي از وظايف مبرم هنر رهايي بخشيدن است: چيزی که في‌نفسه مي‌تواند همه‌چيز را تغيير ‌دهد اما هنوز هم در معنای متداول آن کاملا بی‌فايده مانده است. بنابراين، برای اين‌که نهايتا به‌سوال شما پاسخ داده باشم بايد بگويم فکر می‌کنم کاري که در شعرهای‌ام انجام مي‌دهم كاملا درست است، چون کاري است كه «کتابي درباره‌ي ساعت‌ها»مي‌كند.
بعضی اشخاص به‌جمع‌آوري‌ي نقاشی مشغول‌اند، شايد به‌‌اين خاطر كه فكر مي‌كنند ارزش آن‌ها ده سال يا صد سال بعد بيش‌تر خواهد شد، يا به‌خاطر اين‌که داشتن يک شی معين، شان اجتماعي‌شان را پر‌رنگ‌تر نشان خواهد داد. «تورستين وبلن[43]» در باره‌ي «مصرف خودنمايانه» اشتباه نکرده است. من فکر می‌کنم شعر، به‌عنوان يکي از اشكال آفرينش هنري، اين موضوع را اثبات می‌کند که همه‌ي ماجرا همين‌جا خلاصه نمي‌شود: آشنايي با شعر، براي هيچ‌كس شان اجتماعی به‌بار نمي‌آورد. اگر هنر نتواند اهميت بی‌فايده ‌زيستن در زنده‌گی را آشکار کند، نقش‌اش در دنيای معاصر ممکن است دقيقا غير سودمند باشد. شما كه نمی‌توانيد يک نقاشی را بخوريد وكار ديگري از دست‌تان ساخته نيست جز اين كه مقابل آن بايستيد، از طريق آن دنيا را به‌شكل ديگري بشناسيد و احتمالا تغيير كنيد. تاثير يک نقاشی يا يک شعر همين است. هنر در برابر سقوط بی‌ملاحظه‌ي ذهن مي‌ايستد و به‌شما امكان مي‌دهد كه تجربه را به‌صورت يک کل ببينيد.
بسياری از کلماتي که فرم نوشتاری معناداري دارند ـ مثل يك بند از شعر يا يك نوع بيان خاص ـ از لحاظ ريشه شناسی‌با توقف کردن، چرخش، يا مکث ارتباطي دارند. بايد هر چيزی را که تا به‌حال پذيرفته‌ايد فراموش كنيد. شما نمی‌توانيد با يك نگاه اجمالی ببينيد و بگذريد. من فکر می‌کنم وقتي به‌شدت توجه مي‌كنيم، آرزومنديم كه زمان در مسيری که می‌رود کند شود. در تمام طول زنده‌گی‌ام‌، در جست‌و جوي اشكال متفاوت هستي بوده‌ام. جايی که چيزها اساسا خودشان هستند و وقتي شما با آن‌ها يکی می‌شويد به‌نظر می‌رسد که همه چيز متوقف می‌شود. نه فقط يك لحظه باز ايستادن در برابر سر‌درگمی آن‌گونه كه «فراست» مي‌گويد، بلکه ترک کامل «پيشروی» و لذت بردن از آن‌چه که اکنون حاضر است. اين برای من، با وجود اين‌که دوست ندارم بگويم، يک تجربه عرفانی است.
وقتی بيست ساله بودم و بيرون از پرينستون در يک خانه زراعتی زنده‌گی می‌کردم، يك روز مشغول شنيدن يك آلبوم موسيقی به‌نام «يک نوع آبی» از «مايلز ديويس[44]» بودم. با آن به‌طرز عميقي احساس نزديکی می‌کردم و تنها كاري كه مي‌كردم فقط گوش دادن بود. در آن لحظه جز همان موسيقي چيز ديگري را حس نمی‌کردم. خب، جايي آلبوم تمام شد و سوزن شروع به‌کليک، کليک، کليک کردن‌های کوچک کرد. (‌صدايی که من فکر می‌کنم روزی به‌زودی‌ي زود ناشناخته خواهد شد، چرا که هر روز افراد کمتر و کمتری به‌گرامافون وينيل گوش می‌دهند.) شب بود و در نيوجرسی[45] باران می‌باريد. چون هيچ «مني» حاضر نبود، و «مايلز ديويس» هم در صداي‌اش تمام شده بود، شنيدن موسيقي با شب و باران و بی‌کرانه‌گی پيوند خورده بود. و باران و تاريکی‌ي بی‌نهايت بودند و اين همان چيزي بود که من بودم. بي‌اختيار زدم زير گريه. دوست‌ام به‌طرف من دويد: ـ مشکلی هست؟ گفتم: ـ مشکلی نيست. و چيزی هم نبود. برای آن احساس بزرگی که در آن غرق شده بودم، اشک مي‌ريختم. اين اتفاق شبيه درک حقيقت وجود بود.
من فکر نمی‌کنم اگر بگويم چنين لحظه‌يي بالاترين مرتبه وجود آگاهانه است كسي حرف‌ام را باور كند.
برخورد متعارف اين است که پر جنب و جوش، هدف‌مند و قاطع باشيد تا چيزها را تغيير دهيد، يا براي اثبات يك ايدئولوژی يا يك دستاورد قابل محاسبه‌ي بشري بايستيد و از ايده‌هاي متعالي‌تري‌حمايت کنيد. من کاملا طرف‌دار تغيير دنيا هستم. پيش از اين‌که خودمان و شايد سياره‌يي را که در آن هستيم به‌ويراني بكشانيم بايد برای بهتر شدن آن به‌هر طريق ممكن اقدام كنيم. به‌نظر می‌رسد وقتي از ميل به‌تغيير چيزها حرف مي‌زنيم بيش‌تر به‌اين معنا‌است که قصد داريم آن‌ها را بدتر كنيم. اين درس «کانديد» ولتر، و درس بسياری از فاجعه‌بار‌ترين وقايع قرن گذشته است. جنگ کنونی در عراق تازه‌ترين نمونه‌ي چنين پيامد مخربي است. اگر بتوانيد اجازه دهيد چيزها همان‌جور باشند كه هستند، و خودتان را بخشی از آن چيزها همان‌طور که هستند احساس کنيد، در آن‌صورت شايد بتوانيد مثل يک پيرمرد حدودا هشتاد ساله كه‌دركناريک درخت مينياتوری هشتاد ساله ايستاده است، به‌اطراف نگاه کنيد و بگوييد: شايد اگر من اين برگ‌هاي سوزني شكل را مرتب کنم، آن‌وقت من و درخت مينياتوری هريك به‌طور کامل ‌خودمان خواهيم بود.
آن‌چه که تلاش مي‌كنم بگويم به‌اين معنا نيست که شما حتا اگر می‌توانيد به‌يک آدم گرسنه غذا ندهيد؛ به‌اين معنا هم نيست که برای رای دادن ثبت نام نکنيد، يا حتا اگر اين سرنوشت شماست خودتان را وارد دهليز قدرت نکنيد. به‌اين معناست که تلاش نكنيد چيزها را به‌خاطر خودتان يا توانايی‌ي خاصي كه در خودتان سراغ داريد تغيير دهيد. اين فقط درخت است که می‌تواند خودش را کاملا بشناسد. شايد درخت مينياتوری انتخاب بدی برای مثال زدن باشد. يک درخت مينياتوری از رشد باز داشته شده است، در يك قاب زنداني است و شكل طبيعی ندارد. اما ما با بحث راجع به‌هنر شروع کرديم، و من فکر می‌کنم درخت مينياتوری يک كار هنري است؛ چيزی است که توسط ما ساخته شده، با مشارکت انرژی‌های واقعی زنده‌گی. تنها دليل وجود داشتن اين درخت مينياتوری اين است که آن انرژی‌ها را در ‌نمايی واضح‌تر نشان دهد، و زيبايی و سرنوشت و انرژی‌هاي ما را در نمايی شفاف‌تر به‌نمايش بگذارد.
آی کی و کی تی : ـ تمايل شما براي رسيدن به‌حالت تمرکزي که توضيح می‌دهيد قابل درك است. به‌نظر می‌رسد انعكاس آن در شعرهای‌تان هم به‌شكلي است که گويي لحن‌تان تمايل دارد به‌شعر غنايی(ليريك) تکيه کند و از شيوه‌ي داستانی(روايي) دوری کند. می‌توانيد در اين باره‌توضيح دهيد؟

جين هيرشفيلد: ـ هر فرد سبک ذاتی خودش را برای درک هستي دارد. سبک روايي ابتدايي‌ترين و بنيادي‌ترين شيوه است. با اين وجود برای من گزينش اين يا آن روش، به‌اين دليل نيست كه بخواهم جهان را تجزيه تحليل کنم. من شعرهای روايي‌ي خيلی کمی نوشته‌ام‌، و اين‌مرا خوش‌حال می‌کند؛ يک فرد تا وقتي‌كه مي‌تواند دامنه‌ي روح را توسعه دهد هميشه مي‌تواند خوش حال باشد. اما من سبك شعرهايم را انتخاب نمی‌کنم. براي هر ضربه‌يي كه به‌در مي‌خورد و هر انديشه‌يي که سر و كله‌اش پيدا مي‌شود مستاصل هستم و نمي‌دانم آن‌چه که ميل به‌آمدن دارد شعری است که در قاب تصوير نشسته است يا استعاره، و يا ادراكي است که در مجاورت ادراك ديگري قرار گرفته است. «هلن وندلر[46]» يک‌بار شعر خواندن مرا شنيد: ـ سپس نزد من آمد، يک‌دم در من نگريست و گفت تو واقعا يک شاعر متافيزيکي هستی مگر نه؟
آی کی و کی تی: ـ شما پيش‌تر به‌«زسلو می‌لوسز» اشاره کرديد. او دوست شما بود. آيا او هم روي شما تاثيري گذاشته است؟

جين هيرشفيلد: ـ كتاب «زنگ‌ها در زمستان» در سال 1979 چاپ شد، يک‌سال قبل از اين‌که «می‌لوسز» جابزه‌ي نوبل را ببرد. وقتي اولين شعرش به‌نامEncounter را خواندم احساس کردم دنيای جديدي به‌روی من باز شده است. اين صدا، چيزی بود که من قبلا جايي آن‌را نشنيده بودم و صاف در درون من نفوذ کرد. عکس‌العمل من فيزيکی بود: شعر مثل دستی بود که با ‌بدن من تماس داشت. انگار مهره‌های ستون فقرات مرا گرفته بود و تکان‌ام می‌داد. در آن شعر کوتاه شما مي‌توانيد خطوط کلی نگاه ديرين «می‌لوسز» را نسبت به‌ناپايدار بودن و زمان، و احساس همدردی‌اش را در چهره‌ي رنجي كه درك نمي‌شود ببينيد. از آن به‌بعد به‌طور مستمر شعرهايش را خوانده‌ام، و هميشه با ‌همان حس آشكاركننده يي که کيتز[47] در On First Looking into Chapman’s Homer توضيح می‌دهد به‌آن‌ها نگاه كرده‌ام. شاعران خيلی کمی وجود داشته‌اند كه با ظرفيتي كامل براي توضيح اين سير و سلوك به‌سنين پيري رسيده‌اند. در Facing The River and Provinces «می‌لوسز» همين کار را می‌کند. من از او چيزهاي زيادي ياد گرفته‌ام، و هنوز هم در حال ياد گرفتن حجم عظيم کارش از ابتدا تا انتهای آن هستم، كه در تاثيری فراتر از زيبايی شناسی و تکنيک ادامه مي‌يابد.
«می‌لوسز» مرا به‌عنوان يك همکار يا شاعر به‌يك رابطه‌ي دوستانه دعوت کرد پس از اين که دومين کتاب‌ام را خواند، مرا به‌شام دعوت کرد. از پشت تلفن پرسيد: ـ شما جين هيرشفيلد هستيد؟ جين هيرشفيلدِ شاعر؟ آن روزها «شاعر» عنواني بود که به‌شنيدن‌اش عادت نداشتم. اما اکنون فکر می‌کنم چيزی که او در رابطه با من دوست‌داشت گفتگو راجع به‌‌»ذن» و به‌طور كلي در باره‌ي بوديسم بود. مساله‌ي بزرگ‌اش رنج بود، و بخش‌هايی از بوديسم را که با رنج و هم‌دردی سر و کاردارد فهميد؛ به‌همان عمقي که هر آدم كه با بوديسم ناآشنا‌است و من او را ملاقات کرده‌ام يا از او چيزي خوانده‌ام ممكن است بفهمد. در اين مورد، هم‌دردي عظيمي با اين ديدگاه داشت. جنبه‌های ديگر، به‌ويژه شفافيت و موقتی بودن نفس، کاملا برای او ترسناک بودند. برای «می‌لوسز» اين ايده‌كه روح پايدار مي‌ماند و می‌تواند حفظ شود بسيار مهم بود. او خود را شاعر غير سياسي می‌ناميد و برای او ناپديد شدن بدون تحقق رستگاری، سفر در قلمرو دوزخي بی‌معنا بود. بنابراين بيش‌تر شعرهايش نشانه‌ي فعاليت آشكار حافظه‌اش براي رسيدن به نجات و دست يافتن به‌رستگاري بودند و هستند. بعد از اين‌که از دنيا رفت، احساس کردم که به‌او لطمه زده‌ام. می‌خواست با من راجع به‌اين چيزها حرف بزند و من بايد در برابر ترس‌اش از رابطه‌ي بين پوچی و هم‌دردی‌، شديدتر يا قوي‌تر بحث می‌کردم. نتوانستم احترامي‌را كه در خور او بود و شان‌اش آن‌را از من مي‌طلبيد نثار او كنم. اگر جايگاه من با او برابري نمي‌كرد، پس چگونه می‌توانستم با او بحث كنم؟ ما دوست بوديم، بله! و من عاشق‌اش بودم، اما هم شان او نبودم.
آی‌کی و کی‌تی: ـ يک منتقد معروف آمريکايی می‌گويد که می‌لوسز احتمالا نمی‌تواند شاعران امريکايی را تحت تاثير قرار دهد، زيرا تجربه‌ي زنده‌گی‌ي او خيلی با تجربه‌ي زنده‌گی آن‌ها متفاوت است. من ميل دارم ‌مخالفت كنم. در اين فکرم که شما نسبت به‌اين موضوع چه ديدگاهي داريد. او براي چند دهه در امريکا زنده‌گی کرده است. آيا چيزی مثل مکتب می‌لوسز در شعر آمريکايی وجود دارد؟

جين هيرشفيلد: ـ «سيموس هينی[48]» راجع به‌مکتب ايرلندی شعر لهستان حرف زده است. من فکر می‌کنم به‌احتمال خبلی زياد مکتب آمريکايی در شعر لهستان وجود دارد.ممکن است نتوانم از تمام نامداران اين مكتب ذكري به‌ميان آورم، اما بديهي است كه مي توانم به‌عنوان مثال بگويم «اد هيرش[49]» از دودمان لهستانی تاثير گرفته و گاهی اوقات هم آن‌را با پارالليسم شعر عبری ترکيب کرده است، كه هر دو اين‌ها مطابق عهد عتيق و عهد جديد هستند. او در تازه‌ترين شعرهايش، يعني آن‌هايي که همين اواخر در مجله‌ها ديده‌ام اين کار را به‌زيبابی انجام داده است.
من هم اعتقاد ندارم آن‌چه شاعران بزرگ ارايه می‌دهند می‌تواند محدود به‌شرايط زنده‌گی‌خودشان باشد، اگرچه مي‌بينم كه سر وكله‌ي بيش‌تر چيزهايي كه در زنده‌گي آن‌ها ديده مي‌شود در شعرهايشان هم پديدار می‌شود. با اين حال آن تيري كه شما رها مي‌كنيد به‌‌قلب ادبيات و دستاوردهاي‌اش مي‌رسد: اگر ما نتوانيم از طريق تجربه‌هاي متفاوتي که در زنده‌گی‌‌ي اشخاصي غير از خودمان حاصل مي‌شود تحت تاثير قرار بگيريم، اگر اين تجربه‌ها توسط هنر از فردی به‌فرد ديگري منتقل نشود، پس خواندن آثار ديگران چه نتيجه‌يي خواهد داشت؟ برای انكار نيروی هنر در انتقال كل درک انسان از فردی به‌فرد ديگر بايد ابتدا هر گونه ايستاده‌گي، سرسختي‌و نتيجه‌ي منطقي را انكار كنيم.
شاعران لهستانی به‌من ياد دادند که به‌لحن خاص بيان هر كس در هنرش اطمينان کنم. بعد از اين‌که شعر «می‌لوسز» را خواندم، شعرهای خود من بيش‌تر طعم چنيني را گرفتند. خود او گاهی اوقات و از جهاتی منعکس‌کننده‌ي شعرهای کلاسيک چين به‌شمار مي‌آمد. آموزه‌ي ديگر اواز بزرگي جهانش و در انواع بسيار مختلف شعرهای بزرگ، کوچک، شخصی و فلسفی‌اوست. محتواي كار او به‌شما اجازه‌ي بي‌كراني می‌دهد تا او را در جست‌وجوی يک فرم مفصل‌تر و يك سبک غنايی که شامل سنجيدن، اخلاقيات، معنويات، و همچنين شامل انديشه و تاريخ است بيابيد.
از «می‌لوسز» اين اجازه را گرفتم تا تر و تازه بينديشم، خيلی موجز باشم و سخت‌گيرانه به‌كارم ادامه دهم. می‌توانم بگويم همه چيز را از او ياد گرفتم. اما اخيرا در انگليس در موزه‌ي «وردز ورث تراست[50]» شعر خواندم و قبل از رفتن به‌گراسمر[51] خود «وردز ورث[52]» را خواندم. بعد فكر كردم «هر آن‌چه انجام مي‌دهم را از او ياد گرفته‌ام. همه چيز آن‌جا‌است، حتا بسياری از مفاهيم بوديسم.» بنابراين می‌بينيد که بدهي‌ي من به‌ديگران گسترده‌تر و فراوان‌تر است.
آی‌کی و کی‌تی: ـ شما می‌گوييد وقتی در معبد بوديد نمی‌خواستيد بنويسيد. آيا هنوز هم آن امتناع از نوشتن و انزجاري كه با پرسيدن اين سئوال كه فايده نوشتن چيست را در درون خودتان احساس مي‌كرديد، داريد؟

جين هيرشفيلد: قطعا آن انزجار را می‌شناسم، اما خوشبختانه اين احساس هميشه فقط براي يک دوره کوتاه وجود دارد ومعمولا وقتی می‌آيد كه اثر خيلی بزرگی را می‌خوانيد که شما را وادار به‌فکر کردن می‌کند. «چرا با نوشتن ام براي ديگران در روي زمين دردسر توليد كنم.» سپس بلند پروازی‌ي احمقانه‌ي خود را احساس مي‌كنيد: شما بايد فقط ساکت باشيد و بخوانيد.
اما من در طول زنده‌گی‌ي هنري‌ام، سکوت‌های طولانی‌را بسيار تجربه كرده‌ام.‌دركودكي هم می‌نوشتم و اغلب نوشته‌هايم را زير تشکم پنهان می‌کردم. هيچ‌وقت به‌کسی نشان‌شان نمی‌دادم. تابستان‌ها، والدين‌ام مرا به‌اردوگاه می‌فرستادند. بنابراين هر تابستان نوشتن را متوقف می‌کردم و هر پاييز دوباره كار را شروع می‌کردم. به‌اين ايده عادت کرده‌ام که شعر، فصل‌ها و ريتم‌های خودش را دارد. وقتی در تساجارا بودم نوشتن برايم آن‌قدر اهميت نداشت كه بخواهم هدفي را كه به‌خاطرش به‌معبد رفته بودم تغيير بدهم. قصدم اين بود که «ذن» را تمرين کنم. وقتی آن‌جا را ترک کردم، ميل به‌شعر دوباره برگشت و من دوباره تقريبا خيلی سريع نوشتن را آغاز کردم.
حالا وقتي که نوشتن را متوقف می‌کنم دليل‌اش احساس يک کشمکش نيست، صرفا الهام است كه نمي‌آيد و من آن‌را نشانه‌ي اشکالاتی در زنده‌گی‌ام، در رابطه‌ام با زنده‌گی تلقي می‌کنم. بعد از اين‌که Lives of the Heart را تمام کردم، زمان زيادی ـ تقريبا نزديک به‌يک سال ـ در سکوت فرو رفتم. دلايل مفصلی براي اين سكوت وجود دارد، اما طولاني شدن‌اش آن‌قدر نگران كننده بود که نهايتا يک دفترچه‌ي آرزو درست کردم. می‌خواستم مجرايی را برای زنده‌گی ناخود‌آگاه‌ام باز نگه دارم. سال‌ها بعد، حتا بعد از اين‌که شعر برگشت، به‌ضبط و ثبت آرزوهايم ادامه دادم، و بعد نوشتن آن‌را متوقف کردم. اين يک تصميم نبود، من به‌سادگي آن‌را متوقف کردم .
آثارم نشان داده است وقتی‌كه بعد از يك سكوت طولاني شروع به‌نوشتن می‌کنم شعرهايم مثل خودم تغييرکرده‌اند. انگار تسليم کامل فرم‌ها و موسيقی‌هايي بوده‌ام كه اجازه‌ي تحول پنهانی به‌چيزی جديد را می‌دادند. سکوت می‌تواند يک فضای حمايت كننده و جاذبه‌يي مثل خواب رفتن برای ذهن خلاق باشد. وقتی فرم‌ها، ايماژها، و جمله‌های قديمی نمي‌توانند خودشان را با تکرار شدن جاودانه ‌کنند، گوش و چشم تازه می‌شوند، ذهن تازه می‌شود. به‌زمين باير يا چاه آبی شباهت دارد که بدون اين‌که آب‌اش کشيده شود فرصت پر شدن دوباره‌ي آن وجود دارد. اغلب به‌اين زمان‌ها اعتماد دارم، اما می‌دانم که روزي هم ممکن است فرا برسد كه شعر به‌راحتی باز‌نگردد. اگر اين اتفاق بيفتد مجبورخواهم بود براي آن كه با رهاوردهاي زنده‌گی‌كاري انجام بدهم به‌راه ديگری بينديشم. دنيا به‌شعرهای جديد نيازي ندارد. کسی نبايد خودش را مجبورکند كه شعر بگويد. دنيا به‌اندازه‌ي کافی شاعران خوب خواهد داشت؛ چه من بنويسم چه ننويسم.
پانويس:
1- ايليا کامينسکی در اودسا، دراتحاد جماهير شوروی سابق، به‌دنيا آمد و در سال 1993 با خانواده‌اش به آمريكا مهاجرت كرد. مجموعه شعرش«رقص در اودسا» ـ انتشارات توپلوـ برنده جايزه‌ي وايتينگ و جايزه‌ي آکادمی آمريکايي‌ي نامه‌ها و هنرهای متکالف شد و به‌عنوان بهترين کتاب سال توسط مجله‌ي Foreword نام برده شد. او اكنون در دانشگاه ايالت سن ديگو درس می‌دهد.
2- کاترين تالر نويسنده‌ي رمان Snow Island & Evening Ferry است. دريافت کننده‌ي بورس تحصيلی در رشته هنر از طرف انجمن ايالت نيو همپشاير و بورس تحصيلی جرج بنت در آکادمی فيليپ اکزيترميباشد. او در برنامه «ام اف ای» در باب نوشتن در دانشگاه نيو همپشاير جنوبي تدريس مي كند.

[1] Bay Area
[2] Ono no Komachi
[3] Izumi Shikibu
[4] Rosanna Warren
[5] Guggenheim
[6] Rockefeller
[7] Horace
[8] Thoreau
[9] Whitman
[10]        ذن واژه اي است معادل چن در چيني كه آن نيز از كلمه ديانا در سانسكريت به معناي مراقبه بي موضوع گرفته شده است
[11]Tassajara
[12] Ventana
[13] Big Sur
[14] Muir
[15] Ox-Herding
[16] Haiku:هايکو کوتاه ترين گونه شعری در جهان است که مبدع آن ژاپنی‌ها هستند.هايکوها از ۱۷ هجا ی يعنی از سه واحد پنج‌تايی، هفت‌تايی، پنج‌تايی تشکيل شده‌اند.
[17] MFA: Master of Fine Arts  سازماني كه بدون وابستگي به دانشگاهي دوره هاي تخصصي در باب نوشتن و شعر برگزار مي‌كند
[18] Zazen: نشستن در «ذن» ذا به معناي نشستن،علمي ترين و مهم ترين بخش طريقت ذن كه همانا مراقبه در حالت كه كافوزا ست.
[19] Macha
[20] Zendo: تالار و محل ومخصوص ذاذن، براي اولين بار در قرن 8 ميلادي فردي به نام هياكو اولين ذندو رسمي را تاسيس كرد.
[21]Oryoki
[22] Sesshin
[23] Bodhisattva: به معني موجود يا هستي روشن يافته است و از دو كلمه بودي(بودهي) به معني آگاهي ناشي از دريافت حقيقت و ساتوا به معني موجود تشكيل يافته است
[24] Dogen Zenji
[25] Peter Pauper
[26] Yu Xuanji
[27] تائويا دائو يكي از اديان رسمي چيني هاي قديم است كه در قرن 6 ق م در چين با مجموعه اي از معتقدات و مناسك و اعمال مذهبي كه‌اغلب با خرافات و اوهام همراه بود پيدا شد كه بعدها با مسايل فلسفي و عرفاني نقش بست.
[28] Bodhidharma: اولين پايه‌گذار واستاد ذن در چين و بيست و هشتمين بودا از سلسله جانشينان گوتمه بودا. وي حدود 440 م در‌هندزاده شدو 520م به چين عزيمت كرده و ساليان بعد مكتب ذن را در چين و معبد شائولين پايه گذاري كرد.
[29] Czeslaw Milosz
[30] Rilke
[31] Novalis
[32] Paul Celan
[33] Simone Weil
[34] Issa Octavio Paz
[35] Issa
[36] Velvet
[37] Yaddo
[38] Bonnard
[39] Nihilism
[40] Deism
[41] Rosicrucians
[42] Stevens
[43] Thorstein Veblen
 
[44] Miles Davis
[45] New Jersey
[46] Helen Vendler
[47] Keats
[48] Seamus Heaney
[49] Ed Hirsch
[50] Wordsworth Trust: سازماني كه برپاكننده گرامي‌داشت آثار شاعر ويليام وردز ورث و معاصرينش ميباشد.
[51] Grasmere
[52] Wordsworth: و یکی از شاعران رئالیست انگلیسی به شمار می رود. ویلیام وردزورث از مهمترین چهره های ادبیات آنگلوساکسون

درباره‌ی فرانک احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.