آنکه میمیرد
به ایده بدل میشود.
به مردگانت اندیشه کن.
در هر واژه
دو …
یک سنگ قبر
اینجا، خورشید آرمیده است
خالق بامداد
که به روز، نور بخشید
و عصر را …
عشق ورزیدن
بر دروازههای شهری ناشناس
بر دروازههای شهری ناشناس زنی نگهام داشت
از اوخواستم: بگذار بگذرم،
من فقط به …
یک ترانهی ایرلندی
صدايی بر آبها
صدايی بر بادها میچرخد و میگريد:
«آی! چه بادیان اين بادا…
حوصله تو رو ندارم
اونور ستارههای قشنگ…
چی؟
ها… گفتم ازم نخواه هی تو چشات نگا کنم.
چی؟…
چه روزیاست امروز که به آخر نمیرسد؟
مادر و پسر
اما حالا …
شبِ کورِ من
شبِ کورِ من. رویای تنِ شفاف مثالِ درختی شیشهای.
هراسِ جستنِ چشمهای تو در …
چشمها
چشمها
حرف میزنند
یا همینکه خود را میگشایند
هرچه باقی مانده را
بیرون میریزند.…