به پاییز یا بهارچه تفاوت میکند؟در جوانی یا کهنسالیکه چه بشود؟با این وصف در همه ی این پهنه غایبی توتو ناپیدا شدی اکنون درهمین لحظهیا هزاران سال پیشاما برجای خود تنهاغیاب تو باقیست
ادامهی مطلبمرا فروختی | گونار اکلوف
آه مادر می دانم مرا به کجا فروختی به آن دروازه افراشته که نامش مرگ است در این دنیای آینه ای می خواهم با خود چون کودکی در خود روبرو شوم با لالایی هایی که مرا بخشیدی با زیبایی ها و قصه ها با نگاههای ژرف شیری که نوشاندی ام با آغوشی و با بوی عرق دایه ام * …
ادامهی مطلبشیطان خداست و خدا شیطان | گونار اکلوف
شیطان خداست و خدای شیطان و من آموختم این دو را بپرستم یکی را به سبکی و آن یکی را به سیاقی دیگر طریق اما یکی بود که هر دو حکم می راندند تا آنجا که عشق را دریافتم ؛ شکاف حد فاصل این دو نبرد عشق؛ صاعقه ی نور میان لبهای خونین رخنه ای که از آن برگزیدگانی پا …
ادامهی مطلبهمان شعری که می خواستم نشان دهم | آدرین ریچ
در تخت ات بیدار می شوم. می دانم خواب می دیدم خیلی قبل آلارم ساعت ما را از هم جدا کرده ساعت هاست پشت میزت نشسته ای. می دانم چه خوابی می دیدم: دوست شاعرمان به اتاقم می آید جایی که روزها بود می نوشتم پیش نویس ها کاربن ها و شعرها اینجا پراکنده اند و من می خواهم شعری …
ادامهی مطلبرقص مربع | کارلوس دروموند د آندراده
ژوئو ترزا را دوست داشت که ریموندو را دوست می داشت که ماریا را دوست داشت که او هم ژوئاکیم را دوست می داشت که لی لی را دوست داشت که کسی را دوست نداشت ژوئو به آمریکا رفت ترزا به یک صومعه ریموندو در تصادف مرد ماریا تنها ماند ژوئاکیم خودکشی کرد و لی لی با ژ فرناندس …
ادامهی مطلباندیشهها | خوان خلمن
از سرزمینی میآیم من که چندی پیش در آن کارلوس مولینا اهل اورگوئه، آنارشیست و خنیاگر دستگیر شد در خلیج سفید در جنوبِ جنوب روبروی دریای بیکران، اینطور میگویند پلیس دستگیرش کرد کارلوس مولینا در حال آوازخواندن بود، در حال خرمنکردن ترانهها بود بر اقیانوس بیکران، سفرها هیولاهای اقیانوس بیکران یا ترانهها بر اسبی که در دشتهای وسیع میآرمد یا …
ادامهی مطلبرهایی | گونار اِکِلوف
ای که تسلیم و طاعت را در اقتدار خود داری نطلبیدن و بودن را و چه کسی سودای تو را در سر ندارد؟ که رهایی می دهی آدمی را از نیاز او به عشق تولد درد و مرگ
ادامهی مطلبراز | گونار اِکِلوف
از میان میله های پنجره ای مشبک پر پرنده ای به درون خزید باد آن را آورد یا کسی آن را به هوا داد برکف اتاق مدتها باقی ماند آن را برداشتم و در دست نهادم پرمعمولی کبوتری بود بگذار اکنون راز یک اسیر را با تو بگویم : همه ی کبوتران عادی و بی اعجاب نیستند
ادامهی مطلبگلوله ای در قلبم برای تو | گونار اِکِلوف
گلوله ای قالب زده ام برایت که به تو، در قلبم اصابت کند او از سنگ است، تراشیده بدست محکومان کار اجباری از سرب است، آغشته به خون از آهن است، فرو شده در عسل سنگ خاراست او، در پاره هایی خشن تا بیش از پیش لت و پار کند تا تو معنای نابودی ِ عشق را دریابی!
ادامهی مطلبنامه به مادرم | خوان خلمن
بیست روز پس از مرگات نامهات را گرفتم، پنج دقیقه پس از آنکه فهمیدم مردهای/ نامهای که میگفتی خستگی رشتهی کلامت را برید/ تا همان حدود سرحالات دیده بودند/مثل همیشه، با حضور ذهن/ فعال در هشتاد و پنج سالگی به رغم سه عمل سرطان که آخر تو را با خود برد/ سرطان با خودت برد؟/ و نه واپسین نامهی من؟/ …
ادامهی مطلبشعرِ موقتیِ روزگارِ من / یهودا عمیخی
برای همسرم؛ نیما خطِ عبری، خطِ عربی از شرق به غرب می رود خطِ لاتین از غرب به شرق زبانها به گربهها میمانند نباید مویشان را خلافِ جهت نوازش کنی ابرها از دریا میآیند، بادِ گرم از صحرا درختان در باد خمیده و سنگها از هر چاهار باد، رها میشوند به هر چاهار باد؛ سنگ میاندازند زمین را …
ادامهی مطلبروز یادبود کشتگان جنگ / یهودا عمیخی
روز یادبود کشتگان جنگ، افزون کن غم هر آنچه از دست دادهای را به غم آنها. حتّا غم زنی که ترکت کرد، بیامیز اندوه را با اندوه، چنان تاریخی که در ذهن زمان میماند. برای راحتی، تعطیلات و روزِ از جان گذشتگی و مجالِ سوگ را با هم در یک روز می گنجانند یادبودی بیدغدغه جهانِ شیرین …
ادامهی مطلببارانِ میدان جنگ / یهودا عمیخی
می بارد باران ، روی صورت ها روی صورت رفیقان زنده ام آنان که صورت شان را با پتو پوشانده اند و می ریزد باران روی صورت رفیقان مرده ام آنان که پناهی ندارند.
ادامهی مطلبدغلبازانه / چارلز بوکوفسکی
جنگ زمینی امروز آغاز شد صبحِ سحر بِّر بیابانی دور از اینجا . پیاده نظام ایالات متحده پرتعداد تشکیل شده از سیاهها و مکزیکیها و سفیدها ی بیچاره که اکثرشان به ارتش پیوسته بودند چون کار دیگری نمی یافتند . جنگ زمینی امروز آغاز شد صبح ِ سحر بَرّ بیابانی دور از اینجا و سیاهها ومکزیکیها …
ادامهی مطلبنقب | اکتاویو پاز
با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال، در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار، از کار دست میکشم و به …
ادامهی مطلبیوحنا | بورخس
این صفحه در معما کم از اوراق کتاب مقدس من نخواهد بود یا آن اوراق دیگر که دهانهای نادان بازخواندند با این باور که دست نوشتهی انسانی است، نه آینههای تاریک روحالقدس. منی که بود و هست و خواهد بود دوباره به کلام مکتوب سر فرود آوردهام، که زمان در توالی است و چیزی بیش از یک نشانه نیست. آنکه …
ادامهی مطلب