در دستهای گرم کودکان پرندهای چوبی زندگی آغازید زیر پرهای لعابی دلی کوچک به خود بخشید چشمی شیشهای نگاه برافروخت نقش بالی لرزید تنی خشک در عطش جنگل میسوخت به راه افتاد چون سربازی در ترانهای به عصای پاهایش ضرب گرفت ضرب پای راست: جنگل ضرب پای چپ: جنگل به نقش خیال کشید نور سبز را و چشمان بستهی …
ادامهی مطلببا انگشتهای کور باران | زبیگنیف هربرت
برادر بزرگترم از جنگ که برگشت بر پیشانی ستارهی نقرهای کوچکی داشت و زیر ستاره یک مغاک. ترکشی به او خورده بود در وردون یا شاید در گرونوالد (جزئیات را به خاطر نمیآورد.) زیاد حرف میزد به زبانهای بسیار ولی از همه بیشتر زبان تاریخ را دوست داشت. تا آخرین نفس به رفیقان مردهاش فرمان میداد بدوند رونالد کووالسکی …
ادامهی مطلبعلم حساب همدردی | زبیگنیف هربرت
صفحهی اول روزنامه از کشتار ۱۲۰ سرباز خبر میدهد جنگی بود طولانی به این چیزها عادت میکنی: درست کنار همین خبر گزارشی از جنایتی شگفت با عکسی از قاتل نگاه آقای کوگیتو از سرِ قتل عام سربازان بیتفاوت غلت میخورد تا با لذتی وافر در مخافت روزمره غوطهور شود کارگر سی سالهی مزرعه در نتیجهی اختلال دوقطبی زن و دو …
ادامهی مطلبسپیدهدم | زبیگنیف هربرت
۱ سپیدهدم، بیرونشان کشیدند به محوطهی سنگی تا سینهکش دیوار. پنج مرد دو نفر جوان و باقی میانسال بیش از این از آنها نمیتوان گفت. ۲ وقتی جوخهی آتش تفنگها را نشانه بگیرد همهچیز ناگهان در نور زنندهی وضوح آشکار میشود دیوار زرد آبیِ سرد سیم سیاهی بر دیوار، به جای افق همان دم که پنج حس طغیان میکنند و …
ادامهی مطلبآنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند | زبیگنیف هربرت
آنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند و دیگر بازنخواهند گشت، ردپاشان را بر موجی به جا نهادند. پوستهی صدفی زیبا چنان فسیلِ دهانی به اعماق دریا فرو میشود. آنان که بر جادهای خاکی گام نهادند و حتی به پشت پنجره نرسیدند اگرچه بامها در دیدرسشان بود: در ناقوسی از هوا پناه خواهند جست. اما آنها کز آنان تنها اتاقی سرد بیپناه …
ادامهی مطلبمقدمۀ شاعر بر ترجمهی فارسی شعرهایش | کلاس اندرسون
شعر کمک میکند بهتر ببینیم. شعر گونهای ادبی است که بهترین قابلیّتش به تصویر کشیدن دنیای درونی ماست. در شعر خوب، همنشینی واژهها طوری است که باعث تولّد معنایی جدید میشود و به شکلی نامنتظره، روابط پنهان، از پیش ناشناخته و رمزآمیز را آشکار میکند. شعر خوب آنچه را واقعاً در درونمان روی میدهد، به ما میگوید. شعر به خاطرات …
ادامهی مطلبدلیل | کلاس اندرسون
خون فریاد شد قُربانی بر زمین افتاد و شوربخت، مزهی خاک چشید. پیش از آنکه نخستین گُلِ بهاری در گورستان چتر بگُشایَد، دستِ کُشَنده نیز از پیروزی کوتاه شد. هر دو قُربانی به خاک فُرو شدند و چمنزار ـ دیگربار ـ نَفَس کشید.
ادامهی مطلبشهری به نامِ هلسینکی | کلاس اندرسون
شهری به نامِ هلسینکی پَرسهای طولانی در شهر میانِ انسانها و پیکرههاشان سگها و تنهاییشان پِیِ خویش میگردم. تنهاییشان را ـ که گهگاه، بههیبتِ فریادی میدَرَد غِژاغِژِ تُرمُزها را ـ لَمس میکنم. من شاهدِ فُزونیِ تنهاییام هَمپایِ ازدحام و ترافیک. کُهنبناها میپایند یکدیگر را ـ از پَسِ پلکِ پردهها ـ فُروافتادنِ یکدیگر را به پایِ آسمانخَراشها که بالا میروند، بالاتر …
ادامهی مطلبسیمایِ مادر | کلاس اندرسون
میخواستم سیمایِ مادر را در شعری بنشانَم از پُشتِ غُبارِ چهل و شش سال پس از نخستین دیدار… امّا نمیشود دور شوم و به چشمانداز آرَم غُبارِ نشسته بر چهرهی خود را… در قَلَمروِ خاموشی «شرمآور است… هیچ حسرتی شما را نیست.» و نیازمندانِ محنتکش همه ساکتاند خاموششان کردهاند با آن صَدَقات میبایست دشنه میخریدند نه که فراموش کنند امّا …
ادامهی مطلببرف میبارد | کلاس اندرسون
برف میبارد مرد گام میزند، فُرو شده تا زانو برف میبارد مرد گام میزند، فُرو شده تا سینه برف میبارد باز گام میزند، تا شانه در برف برف میبارد تا سیبِ گلویش، تا دهانش همچنان گام میزند سوراخ بینیاش، لالهی گوشش پُر از برف امّا به رفتن ادامه میدهد برف می بارد دیگر چیزی نمیبیند همچنان ادامه میدهد برف میبارد …
ادامهی مطلببهترین شعرم | کلاس اندرسون
بهترین شعرم گُم شد هیچگاه دیگر شعری مانندِ آن ننوشتم. موضوعِ شعر یادم نیست گریه کرده بودم از خواندنش امّا… دگرگون میشود آنکس که شعرِ مرا بخوانَد میشود گفت شعرِ من اثری میکند آنسان که هرچیزِ دیگر از یادشان میرود. یکی حتی چشمِ خود را کور میکند تا شعرِ دیگری نخوانَد. آنان که شعرِ مرا از بَر کردند برایِ زیستن …
ادامهی مطلبدریچهای بر دیوار | کلاس اندرسون
دریچهای بر دیوار… درست مثلِ خودِ دیوار، دریچه ناپیداست. عبور از دیوارِ ناپیدا برایِ لغزیدن به سویِ باتلاق… سپس، سقوط به ژَرفاها و ناپدید شدن چون خودِ ژَرفا… بهخواستِ خویش، فُرو میافتیم و بر اساسِ قانونِ جاذبه، انتهایِ سقوط آغاز میشود با چیزی به نامِ «پایان» که ناپیداست درست مثلِ اوّل و آخرِ چیزی که ادامه نمییابَد. انسان و دیگرحیوانات …
ادامهی مطلبنسلی جوان | کلاس اندرسون
نسلی جوان راهیِ جنگ شد به اشارهی پیرانِ قوم. سرانجام، بعضی زندگی را نزدِ مُردگان جاگذاشته تیرخورده، ناقص و زهرخون لالِ لال بازگشتند. کسی را تَوانِ درکِ آنان نبود خودشان هم… حتی اگر یارایِ گفتنشان بود… و ما ـ فرزندانِ آنان ـ در سکوتی دردناک دردناکسکوتی برخاسته از سنگرهایِ مرگبار بربالیدیم با زخمی عمیق و تنی سالم…
ادامهی مطلبحراجِ اینترنتی (یک) | کلاس اندرسون
دخترِ چهاردهسالهی دورَگه، پُر و پیمان کاملاً گوشبهفرمان کمخرج و کمغذا فقط آب مینوشد! راستی، لال هم هست!
ادامهی مطلبحراجِ اینترنتی (دو) | کلاس اندرسون
آدمکُشِ باتجربه و قابلِاعتماد با ضمانتِ دائم با تعهدِ سوزاندنِ جسد برگُزاریِ مجلسِ یادبود نَصبِ سنگِ مَزار و دیگرمراسمِ معمول… سفارشاتِ کُلی: با تخفیف. مؤسسهی «کُشتن از سرِ ترّحم»
ادامهی مطلبحَراجِ اینترنتی (سه) | کلاس اندرسون
تمامِ اطلاعاتِ موردِ نیاز برایِ ساختنِ بُمبِ اَتُمیِ کوچک اَتُم، پلوتونیوم و پروتون: رایگان، بستهبندیشده [همراه با] راهنمایِ استفاده به هجده زبان. توّجه: برایِ افرادِ زیرِ هشت سال مناسب نیست. ممکن است موجبِ تعجّبِ والدین شوند.
ادامهی مطلب