خانهای فراز فصول سال خانهی بچهها، حیوانات و سیبها چهارگوشهای از فضایی خالی زیر ستارهای غایب خانه، تلسکوپ کودکی بود خانه، پوست احساس بود گونهی خواهری، شاخهی درختی. شعلهای، فروغ گونه را گرفت گلولهای بر شاخه خط کشید آواز پیاده نظام بی خانه روی خاکستر پریش یک آشیانه خانه، مکعب کودکی است خانه، مرگ احساس است بال خواهری سوخته …
ادامهی مطلبخاطرهای از تو | زبیگنیف هربرت
۱ نمیتوانم نامی بیابم برای خاطرهای از تو با دستی دریده به ظلمات بر بقایای چهرهها گام بر میدارم نیمرخهای محو یاران منجمد در قابهای سخت چرخان بالای سرم خالی چنانکه پیشانی باد نیمرخ مردی بر کاغذی سیاه. ۲ زیستن- به رغمِ زیستن- در برابرِ خود را به گناه نسیان ملامت میکنم. انگار پیراهنی زائد آغوشی را رها کردی …
ادامهی مطلبموضوع هنر | زبیگنیف هربرت
۱ در کتاب چهارم جنگهای پلوپونزی توسی دید در میان قصههای بسیار حکایت لشکرکشی ناموفق خویش را میگوید از میان همهی صحبتهای طولانی فرماندهان نبردها، محاصرهها طاعون تار متراکم دسایس و مجاهدات سیاسی این صحنه به نوک سنجاقی میماند در جنگلی. محلهی یونانی آمفی پولیس به دستهای براسیدس می افتد چون توسیدید دیر به کمک میرسد تقاصاش را با موطناش …
ادامهی مطلبآخرین اتوبوس | زبیگنیف هربرت
۱ خیلی دیر رسیدم به آخرین اتوبوس در شهری ماندهام که شهر نیست. روزنامهی صبح ندارد روزنامهی عصر ندارد نه زندان ساعت یا حتی آب از چند دمی فراغت بیرون زمان لذت میبرم دیرگاهی در امتداد کوچههای خانههای سوخته قدم میزنم کوچههای شکر شیشههای شکسته برنج میتوانم رسالهای بنویسم درباب تغییر ناگهانی زندگی به باستانشناسی. ۲ سکوتی موحش حکمفرماست …
ادامهی مطلباز جایگاهها | زبیگنیف هربرت
بیشک آنان که بالای پلهها میایستند میدانند، همه چیز را میدانند. حکایتِ ما دیگر است، ما سپورهای میادین گروگانهای آیندهای بهتر ما که به ندرت، آن بالانشینان در حضورشان بار عام میدهند و اگر هم بدهند همیشه مینهند انگشتی بر لبان ما صبوریم زنانمان پیراهن یکشنبهها را رفو میکنند از جیرهی غذا حرف می زنیم از فوتبال، قیمت کفش وقتی …
ادامهی مطلبپرندهی چوبی | زبیگنیف هربرت
در دستهای گرم کودکان پرندهای چوبی زندگی آغازید زیر پرهای لعابی دلی کوچک به خود بخشید چشمی شیشهای نگاه برافروخت نقش بالی لرزید تنی خشک در عطش جنگل میسوخت به راه افتاد چون سربازی در ترانهای به عصای پاهایش ضرب گرفت ضرب پای راست: جنگل ضرب پای چپ: جنگل به نقش خیال کشید نور سبز را و چشمان بستهی …
ادامهی مطلببا انگشتهای کور باران | زبیگنیف هربرت
برادر بزرگترم از جنگ که برگشت بر پیشانی ستارهی نقرهای کوچکی داشت و زیر ستاره یک مغاک. ترکشی به او خورده بود در وردون یا شاید در گرونوالد (جزئیات را به خاطر نمیآورد.) زیاد حرف میزد به زبانهای بسیار ولی از همه بیشتر زبان تاریخ را دوست داشت. تا آخرین نفس به رفیقان مردهاش فرمان میداد بدوند رونالد کووالسکی …
ادامهی مطلبعلم حساب همدردی | زبیگنیف هربرت
صفحهی اول روزنامه از کشتار ۱۲۰ سرباز خبر میدهد جنگی بود طولانی به این چیزها عادت میکنی: درست کنار همین خبر گزارشی از جنایتی شگفت با عکسی از قاتل نگاه آقای کوگیتو از سرِ قتل عام سربازان بیتفاوت غلت میخورد تا با لذتی وافر در مخافت روزمره غوطهور شود کارگر سی سالهی مزرعه در نتیجهی اختلال دوقطبی زن و دو …
ادامهی مطلبسپیدهدم | زبیگنیف هربرت
۱ سپیدهدم، بیرونشان کشیدند به محوطهی سنگی تا سینهکش دیوار. پنج مرد دو نفر جوان و باقی میانسال بیش از این از آنها نمیتوان گفت. ۲ وقتی جوخهی آتش تفنگها را نشانه بگیرد همهچیز ناگهان در نور زنندهی وضوح آشکار میشود دیوار زرد آبیِ سرد سیم سیاهی بر دیوار، به جای افق همان دم که پنج حس طغیان میکنند و …
ادامهی مطلبآنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند | زبیگنیف هربرت
آنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند و دیگر بازنخواهند گشت، ردپاشان را بر موجی به جا نهادند. پوستهی صدفی زیبا چنان فسیلِ دهانی به اعماق دریا فرو میشود. آنان که بر جادهای خاکی گام نهادند و حتی به پشت پنجره نرسیدند اگرچه بامها در دیدرسشان بود: در ناقوسی از هوا پناه خواهند جست. اما آنها کز آنان تنها اتاقی سرد بیپناه …
ادامهی مطلبگزارش شهر محصور | زبیگنیف هربرت
پیرتر از آنام که سلاح بردارم و چون دیگران بجنگم. لطف کردند نقش یک مورخ جزء را به من دادند ثبت و ضبط میکنم – نمیدانم برای که- تاریخ یک محاصره را. باید دقیق باشم، ولی نمیدانم محاصره کی آغاز شد دویست سالِ پیش در دسامبر، در سپتامبر، یا صبحِ دیروز اینجا همه از فقدان درک زمان رنج میبریم. برایمان …
ادامهی مطلب