نور، نخستین حیوانِ مشهودِ آن نامشهود است. لزاما لیما این کتاب را آنتونیو گاموندا برای نوهاش نوشت. که از آثار مهم شعر گاموندا محسوب میشود. ترجمهی فارسی آن را به کودکی که هرگز نداشتهام …
ادامهی مطلبزیر پوست مادرت میخوابی | آنتونیو گاموندا
زیر پوست مادرت میخوابی و رویاهایش در رویاهای تو رخنه میکنند. در همان حیرت درخشان بیدار میشوید. هنوز نمیدانی که هستی: مرددی میان مادرت و لرزشی زنده.
ادامهی مطلبدر تاریکی روان بودی | آنتونیو گاموندا
در تاریکی روان بودی لطیفتر از بودن بود. حالا که قطره اشکی چنان زنده میتواند چهرهات را بیازارد محتاط تا خویشتن خویش میروی.
ادامهی مطلبتو بر دلم نشستهای | آنتونیو گاموندا
انگار که فرود آمده باشی بر دلم و نور آورده باشی به رگهای من و من سرخوشانه دیوانه باشم. در زلالیات همه چیز قطعیست: تو بر دلم نشستهای نور در رگهایم و من سرخوشانه دیوانهام.
ادامهی مطلبزیر درختان بید | آنتونیو گاموندا
زیر درختان بید تو را در آغوشم میبرم و احساس میکنم زندهای. پس به نور در میآییم و برای نخستین بار آسمان را میبینی، نشانهها را و بدانان نام میبخشی. حقیقت دارد: در گسترهی دستهایت آسمان بزرگ و آبیست.
ادامهی مطلبلطافت | آنتونیو گاموندا
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم پوستات به لطافت رویاها بود. چیزی از ابدیت به آنی لبانم را خراشید.
ادامهی مطلببعضی عصرها | آنتونیو گاموندا
بعضی عصرها غروب بر گیسوانات نور نمیپاشد. هیچ کجا نیستی و حرف میزنی با کلماتی که معناشان را نمیدانی. اندیشهی من نیز چنین است.
ادامهی مطلبچون کبوتر | آنتونیو گاموندا
چون کبوتری هستی که زمین را لمس میکند و بر میخیزد و دور میشود در نور. از تلالویی عبور میکنی. وز دوردستان دوستات دارم.
ادامهی مطلبباز خواهی گشت | آنتونیو گاموندا
باز خواهی گشت «وقتی گیلاسها شکوفه کنند و قمری بیدار شود.» جهان را در دروغی درخشان نقاشی کردهای. چشمان قمری را سرخ دیدم از خشم. میدانم تیزاب زهرین در برگهای بو مسکن میکند، اینکه میوههایش قلب پرندگان را از حرکت باز میدارند. در برف اما گیلاسهای سیاه است و مویهی قمری را میشنوم.
ادامهی مطلبدرست مثل چشمهای تو | آنتونیو گاموندا
باران بر کرانههای طلایی میبارد. و عطرهای ماه مارس در تنهامان میپیچند. درست مثل چشمهای تو: در نور باران میبارد.
ادامهی مطلبخداحافظی | آنتونیو گاموندا
با دستانت که آهنگی هدایتشان میکند، آهنگی که سربسته به خاطر میآوری، میگویی خداحافظ بر آستانهی در. آه! ای حلاوت ابله، میگویی خداحافظ بر آستانهی در و دستهایت لحظهای را ترسیم میکنند بیپایان.
ادامهی مطلببه مادرت درآ | آنتونیو گاموندا
به مادرت درآ و بگشا پلکهایت را آرام درآ در دلش میوهای باش دوباره در سکوت. عطش، چنان درختی که تپشهای پرندگان را در خود میگیرد و بدانان تکیه میکند. پس فرود میآیند سایه و عطر.
ادامهی مطلببر لبهایت | آنتونیو گاموندا
بر لبهایت کلمات ناشناخته شکل میگیرند و نامشهود به لطافت دور تو میگردد.
ادامهی مطلبچهرهات در آینه | آنتونیو گاموندا
چهرهات در آینه چنان بالی ظهور میکند که لحظه را ترک میگوید. دوست دارم چهرهات را در آینه و دوست دارم تو را وقتی که ترکام میگویی.
ادامهی مطلبصدای گریهات را میشنوم | آنتونیو گاموندا
صدای گریهات را میشنوم. بالا میروم تا اتاقهایی که سایه بر دیوارهای بیحرکت سنگینی میکند، ولی تو آنجا نیستی: تنها ملافهها هستند که میپیچند به دور رویاهای تو. دیگر همهچیز نامشهود است در من؟ هنوز نه. فراتر از سکوت دیگربار صدای گریهات را میشنوم.
ادامهی مطلبگلی نامرئی | آنتونیو گاموندا
با زبانت که بر آن یک بیخبری درخشان میگذرد حرف میزنی از گلی نامرئی. حرف میزنی از خودت. هرگز در دستانم گلی نامرئی نگرفته بودم.
ادامهی مطلب