در راه پایان واقعا برایت مهم نیست که آیا هنوز خودت هستی هرچه در تو زیست، حق بودن داشت با صدای دیگران حرف میزنی خوابهای دیگران را میبینی آنها میتوانند با فرنی و اشک تو را بپرورانند دیگر کسی چیزی مدیون تو نیست تو نیز از همهی آنها پشیزی به چنگ آوردی گناهانت از حد شماره بیرون است و عشقات …
ادامهی مطلببانوی برف
دلم دیداری میخواست با بانوی برف. دلم میخواست بر پوست داغش تصویری از برفی شفاف رسم کنم که هیچجای دیگری پیدا نمیشود نه نقشی از این روزها یا از فجایع و جز آن که دلم میخواست حکایتی مرموزتر بگویم و واقعیتر. آرزو داشتم که با همهی بودنم از آن دفاع کنم. وقتی برف آغاز شد دلم یا تنم نمیدانم کدامشان …
ادامهی مطلبدختر خورشید
دختری به سوی من میدود صبح نور گیسوان لطیفش در پرتو آفتاب میگدازد مرا کور میکند دستهایش پیراهنش، کفشهایش، تنش همه در پرتو آفتاب میگدازند اینک شفاف فقط دختر چنین میدود پرتو آفتاب به درون هیزمها میخزد این صبح دختر سبز میشود بالای درختان با هم نجوا میکنند انگار در کشوری غریب به زبان مادری حرفی شنیدهاند صبح، دختر به …
ادامهی مطلبمریم محزون
مریم محزون جوراب ساق بلندش را در آورد از تنش صدای دیگران برخاست صدای سربازی که مثل پرندهای حرف میزد صدای بیماری که از رنج گوسفندان مردهبود و گریهی خواهرزادهی مریم که همین روزها به دنیا آمدهبود گریهکرد گریهکرد بعد خندید بازوانش را بر شب گسترد از ساقهایش جدا ماند بعد چشمهایش تیرهشدند سیاه سیاه محو تیرهشدند.
ادامهی مطلبمرگ
صبح مرگ را میبینی در نظاره از پنجره به باغ پرندهی بیرحم و گربهی خاموش بر شاخه در گذر از خیابان بیرون در ماشین خیال رانندهی فرضی مرد جارو به دست با دندان طلایی میخندد و غروب در سینما میبینی آنچه را که صبح ندیدی باغبان سرخوش ماشین واقعی بوسهها و زوجهای حقیقی مرگ شبیه فیلم نیست.
ادامهی مطلببهار
ستايش سحرها را و مبارک افسونها بهار را در بازوهايم يافتم بهار طلايی، بهار ابری مهربان، بیرحم، لطيف، پر آشوب بهار ملايم بر رخوت پر گل بهار سرد با خشم ناگهان هميشه در تغيیر هميشه يکسان بهار را دوست دارم، تو را دوست دارم.
ادامهی مطلبشعر عاشقانه با نان برشته
بعضی از کارهايی که می کنيم، برای آن است که چيزی اتفاق بيافتد. زنگ برای اينکه بيدارمان کند، قهوه تا بجوشد، ماشين تا روشن شود. باقی کارهايی که میکنيم برای آن است که جلوی چيزی را بگيريم پوست را از پير شدن، بيل را از زنگزدن حقيقت را از افشا شدن با بله و خير مثل قطبهای يک باطری به …
ادامهی مطلبباران
باران میبارد در درون من. تصويرت، ديوار من است قهوهام، خون تو. بالش، درخشش صبحی است با خاطرهی سرت. آه، روح از نفس افتادهام، نوکر خاموش کلمات را پاک میکند از ماشينهای سرقتی.
ادامهی مطلبراز
ناقوس تهی پرندگان مرده در خانهای که همهچيزی درخواب است نه ساعت. جهان خاموش میماند مانا کسی مردهاست درختان گويي لبخند میزنند قطره آبی در انتهای هر برگ آويزان است ابری از شب می گذرد بيرون دری، مردی میخواند پنجره بیصدا باز میشود.
ادامهی مطلباسیر
چيزی نيست که نتوانم آن زير پيدا کنم. صداهای ميان درختان، اوراق گمشدهی دريا. همهچيزی بهجز خواب. و شب، رودخانهایاست که پل میزند روی سواحل متکلم و مخاطب قلعهای. بیدفاع و مصون. چيزی نيست که نتواند آن زير جا شود. چشمههای کور از گل و برگ خانهی کودکیام. و شب آغاز میشود وقتی انگشتهای مادرم از نخی میگذرند که میبستند …
ادامهی مطلبراه مردی را میجويم
راه مردی را میجويم که در تو میآرامد. راهی که مردی ميان دلش و سفر پيش رو سرگردان است راهی که او همهچيزی را به جا میگذارد و به ماترکاش میافزايد میگردم تا نشانهها را بشناسم، فواصل روزها را، که علايم دود را، چگونه بخوانم و طرح پرواز کبوتران را. و هر آنچه را که از دوردست ها به ما …
ادامهی مطلبکلوزاپ
زن، آنشب گريست، نه برای آنکه مرد بشنود. به خاطر گريهاش نبود که مرد بيدار شد. صداهای ديگری هم بودند. “اون خيلی واضح بود.” و اين شرم نيمهبيدار، بی هيچ ردی از اشکهای هر روز. و هنوز، زن شبها میکوشد تا صدای هقهق را خاموش کند. میگريد، نه برای اينکه مرد بشنود. و همهی آنشبهای ديگر: خيلی نزديک دراز میکشيد، …
ادامهی مطلبعشق پاییزی
جستجو. جستجو. تکاپو. تکاپو. سرد. سرد. روشن. روشن. حزن. حزن. رنج. رنج. شعلههای سوزان. سرماهای ناگاه. رنجهای خنجر زن. اندوه کند هيچ آرامشی نمیتوانم که بيابم دو فنجان مینوشم و آنگاه سه پيمانه شراب صافی تا نتوانم که بايستم برابر کولاک باد. پر می کشند از فراز سرم غازهای وحشی دلم را میفشارند در روزهای کهن دوستانمان بودند ميناهای طلايی …
ادامهی مطلبتنهایی
کسی بر تپهی ديگر. بهتر آن است که يکراست نگاهشان نکنی. نظارهشان کنی از گوشهی چشمات مثل نگاهکردن به منظرهای از کوپهی قطار در آرامش محض و سکوت. گويي همديگر را لمس میکنند ماه پير در بازوان ماه نو مسافت اشيای بس دور. شايد گاهی در آسمان ديدهباشی، تکهای از جامی سياه. در تمام مدت نور فرو مینشيند. يک پرسش …
ادامهی مطلبخدا و انسان
فخر کون را برای ستارهی بلاهت که بدان روشنی میبخشد. برای تنهايی آرام سنگشدهاش بسی رام و مفيد. فخر کون را که شاعر را از ميان جهان بدوش میکشد گوش درازش را میخلد پيش از هر سطر شعر هرچه باشد موسيقیاش. فخر کون را، فخر جعبهی پروانههايش را که در آن دم خدا و انسان را انبار میکند و هرگز …
ادامهی مطلبشوکران عشق
گريه میکنی يا که میخندی آنگاه که آواز شاعر را میشنوی؟ «بيرون از نخستين گرمای بهار، و بيرون از درخشش شوکرانها…». شوکران است، آنگاه، آن لرزش، در گورستان روی علفها که در عشقبازیمان با جهان تشويقمان کرد . شبها با خزه ملاقاتهای پنهان داريم . وقتی خوانندهی شب میخواند، هيچ توجه کردهای که موشها میگذرند؟ قدمهايشان به دستهی ستارهها میماند. …
ادامهی مطلب