بیکارها، بنا به تعریف، هیچ چهرهای ندارند. باید که مایهی شرمساری باشد چهرهای نداشتن. شاید برای همین باشد که خود را ز ما پنهان میکنند. آنها پنهان میشوند در خیابانها، بر نیمکتهای پارکها، در ایستگاههای اتوبوسها. پنهان میشوند در نان تو، در کیف پول تو، در اشعاری بد نوشته یا در فیلمهای واقعگرای بریتانیایی. آنجایی که میدانند هیچکس نمیتواند مزاحم …
هیچگاهستان | نونو ژودیس
اگر به هیچگاهستان میرفتم، میداشتم هر چیزی را که در بستر هیچ میخواستم: رؤیاهایی که هیچکس نداشت آن هنگام که صبح خورشید سر میزد؛ دختری که میخواند در بستری از گلهای شادان؛ آبی که مزهی شراب میداد در کام هر مستی. بیاجبار به رکابزدن، دوچرخهام را میراندم سوی پایین خیابانی از ابرها. و وقتی به آسمان میرسیدم، گام میگذاشتم روی …
دستور ساخت رنگ آبی | نونو ژودیس
اگر میخواهید رنگ آبی بسازید قطعهای از آسمان بر دارید و در دیگچه بیندازید به آن بزرگی که روی شعلهی افق را بپوشاند. درونِ آبی، کمی از سرخیِ صبحِ سحر را هم زنید تا حل شود. همه چیز را بریزید درونِ کاسهای برنجی که خوب شسته شده باشد تا تمام ناخالصیهای بعدازظهر را زائل کند. عاقبت، تکههای طلا را غربال …
من حس کردم آفتاب را | وانگ شیائونی
در درازای راهرویی درازِ دراز به قدم زدن ادامه میدهم. روبرویم پنجرههایی بهتانگیز در هر طرف دیوارهایی که نور را منعکس میکند. آفتاب و من، من ایستادهام با آفتاب. اینک به یاد میآرم چه پرشور است آفتاب! چه گرم باز میدارد مرا از گامی دیگر برداشتن، چه درخشان من حبس میکنم نفسام را. نور تمام کیهان جمع میشود اینجا. من …
کشتیهای سوخته | هنریک ایبسن
رو به آسمانهایی که تابناکتر بودند دماغه کشتیها را به پیش برد؛ در آستان خدایانی که سبکبارتر بودند سوگند خورد. کوهستانهای برفافشان در اعماق غرق شدند؛ چشمههای درخشان برایش لالایی خواندند. او سوزاند کشتیهایش را، روان شد دود سیال بهسوی سهپایههای آبی ابرها به سوی پلی به سمت شمال. از سرزمینهای پست آفتابگیر، هر شب که دامنگستر میشود، به سوی …
دوازده شعر از هومبرتو آکابال
کوتاه، درباره شاعر: شاعری مایایی، متولد ۱۹۵۲، که شاید نامآشناترین شاعر گواتمالا باشد. اشعارش گذشته از آنکه به زبانهای مختلف ترجمه شده و در قارههای آمریکا و اروپا منتشر شده است، در مجلدی ویژه از سوی سازمان ملل نیز به زینت طبع آراسته گشت. برای نخستینبار دوازده شعر این شاعر را به زبان فارسی میخوانیم. آن روز آن روز او …
به یک جسد | یان آندژی
در مرگ آرمیدهای، و من در مرگ میآرامم. تو کشتهی یک تیری، من مسمومِ هوسام. تو پر از خونی، سرخیِ رخات بربسته از گونهام. شمعهای رخشان کنار تو، آتشی پنهان در اندرونام. در کفنِ سوگ، در بین غصهها، تو خسبیده، حسهای من، در ظلمتی سهمگین گرفتار، به پایان رسیده. دستهای تو بسته، آزادی من ز دست رفته؛ آلامِ ابدیِ مرگ، …
انکار | گئورگیوس سفریس
بر ساحل ناپیدا، سپید مثل کبوترها، در نیمروز گرفتار عطش بودیم ما؛ آب شورمزه بود اما. بر زرفام ماسهها، نوشتیم اسم او را، اما وزید نسیم دریا، و ناپدید شد نوشتهی ما. با چه حالی، با چه دلی، با چه شهوت و خیالی، ما زیستیم زندگیمان را: یک خطا! پس تغییر دادیم زندگیمان را.
انگشتی بر لبها | تادئوش روژاویچ
لبان حقیقت سخت به هم فشرده است انگشتی بر لب ها به ما میگوید که رسیده است موعد سکوت هیچکس پاسخ نمیدهد این پرسش را که حقیقت چیست آنکه میدانست آنکه حقیقت بود دیگر رفته است
از گفتگویی با چسلاو میلوش
شعر مرا پلیفونیک نامیدهاند، که مقصودشان این است که من همیشه پر بودهام از صداهایی که سخن میگویند؛ به نحوی، من خودم را وسیلهای یا که واسطهای می دانم. دوستم ژان هرش (فیلسوف سوییسیِ لهستانی تبار) که مرا با اگزیستنسیالیسمِ کارل یاسپرس آشنا کرد، میگفت: «من هیچ وقت آدمی اینقدر وسیلهساز ندیدهام.» که معنیش این است که صداهای بسیاری به …
سرفراز در باران
سرفراز در باران
سرفراز در باد
سرفراز در برف و گرمای تابستان
تندرست است و تنومند
آزاد از هرچه هوس
هیچوقت نه روح بخشندهاش را وا میگذارد
نه لبخند آرامی که بر لبانش دارد
هر روز چار کاسه برنج قهوهای میخورد
با میسو، با سبزیجات
به فکر خود نیست
هر اتفاقی که بیفتد... درکش
از مشاهده میآید و تجربه
و هیچوقت دیدگاههایش را وا نمیگذارد
در کلبهای کوچک با سقفی کاهگلی زندگی میکند
در مزرعهای در میان سایه درختان کاج
اگر در شرق، بچهای مریض باشد
به آن سو میشتابد که از بچه پرستاری کند
اگر در غرب، مادری خسته باشد
به نزد او میشتابد و خوشههای گندمش را به دوش میکشد
اگر در جنوب، کسی دم مرگ باشد
میشتابد و میگوید: «نترس»
اگر در شمال، گاهِ ستیزه و دادخواهی باشد
از مردم میخواهد که از سبک مغزی دست بکشند
در دورهٔ خشکسالی میگرید
از خسرانی در تابستانی سرد، رنج میبرد
همه صدایش میکنند بی کله
هیچکس در وصفش نمیخواند
یا او را به مهمانی قلبش نمیبرد
این است آن آدمی
که من دوست دارم باشم.
شعر دهم: همانی که هست
عقل می گوید که دیوانگیست عشق می گوید همانی که هست هشیاری می گوید که ناخرسندیست ترس می گوید جز رنج، هیچ چیز نیست فراست می گوید آینده ای ندارد عشق می گوید همانی که هست غرور می گوید مضحک است هشیاری می گوید احمقانه است تجربه می گوید غیر ممکن است عشق می گوید همانی که هست
بازی های غریب تاریخ
تاریخ بازی هایی عجیب دارد! بازی هایی تلخ و غریب! و از آن جمله است یازدهم سپتامبر. آری، دیرزمانی پیش از سال ۲۰۰۱ میلادی، نه یک بار، که بارها و بارها، این تاریخ طنینی تلخ در جان و دل مردم دنیا فرو فکنده بود.؛ بیایید با خاطره ای سینمایی از فیلمی به نام در سانتیاگو باران می بارد (۱۹۷۵، ساخته هلویو …
.نوبتِ کارِ شبگردیها و خودکشیها .گاهِ بوفها و مِهِ نیمۀ ماه خدا هم به خواب رفته است حتی .و تا ساعت ده نمیپذیرد هیچ دعایی را .در این ضمن، تو بر تن می کشیشان .انگار که خواستههایت میتواند گرم نگه دارد تو را .انگار. تو وردهایت را میخوانی .بر مهرههایت شست میسایی. با گوی بلورین جادو میکنی شب میخزد به …
مکالمه با ژان
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم، رهایش کن، ژان. یک خروار کلمه، یک خروار کاغذ، چه کسی حالش را دارد. درباره فاصله گرفتنم از خودم حقیقت را به تو گفته ام. دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را که نه بهتر است و نه بدتر از تراژدی های معمول بشری. بیشتر از سی سال است که زیر …
کشف
اقیانوسی با عضلاتی سبز
بُتی با چندین دست، مثل اختاپوس
کائوسِ فساد ناپذیری که متشنج میشود
آشوبِ به فرموده
رقاصِ پیچ و تاب خورده
به دورِ کشتیهای پا بر جا مانده
ما با صفوفِ اسبها به پیش راندهایم
در بادهای راههای تجار، یال افشانشان کردهایم
دریا به ناگاه چه پیر شده است، چه جوان
آشکار کرده است ساحلها را
و جمعیتی را
از آدمهایی تازه خلق شده، هنوز به رنگِ گِل
هنوز برهنه، هنوز وحشت زده.