بیا
پیدا كن مرا
در لحظه غایبی که به جستجوی كسی
به یاد كسی نبودهای
مرا در خویش رها کن
وآنگاه مرا در جنگلی تاریک گم كن
و بی درنگ پیدا كن
قبل از آن زمان صفر
بگذار تا در تاریكی خیس گرههای كور
یا در بوی شفافیت منتشر شده از گل زنبق روشنایی
گره روزهای رنجیده تو را باز کنم
مسافر من باش تا پرتگاه خلاء بسته شود
رنگ سرعت را تسلی بده در شب آتشفام
بسان گل داودی همیشه بهار
گلی را که از دیو شب ربوده شده است
گل تاریكی را
گلی را كه در سایه خویش از سرما میلرزد
مانند وعدههای فراموش شده
به من هدیه كن
مرا در آزادی اسارت
در ریشههای صلا دهنده آن گیاه باستانی
مرا در جادوی زمان دفن كن
تا خاكسترها در الماس قلب من بدرخشند
بعد از زمان همیشه.
نت گمشده
شب، دروغی به من بگو
دروغی كه با هزارتوها، مفصلها و روشنایی هستیبخش
زخمهای مرا بشوید.
میدانم كه از گریزها
خلاء
دلبستگی
پرتگاه
عشق هستی یافته از موسیقی
فقط واژهها باقی مانده است
آینهای که در آن نقصان یافتهام در هر نگاه من
گل شکفته شده بر تنه گمشده ما (۱)
در آستانه عبور از خوابی بلورین است
نسیم خم شده از آتش
تو
یادم کنید
شب با من مهربانی كن
زیرا كه روزها
صخرههای استوار پنهان کننده لانههای ماران
و لحظهها
اندوه عمیق مرا نمیفهمند.
شب، دروغی بگو
در رقص نورهای شكسته
مارپیچی دوار باشد
آهنگی نیمه تمام
با دروغی که از لابلای اوراق کهنه تراوش كرده است
خطوط پاك شدهام را
از نو بر بیكرانگی انتظار بنویس
آیا آخرین جرعه اكسیری كه نام آن فراموشیست
فقط به فرشتگان پیشكش میشود؟
ای لکه آذرخشی مركب سمی
ای خاکستر گریزان از اخگر
ای شعله برودت،
تو ای عشق پنهان من در نتهای گمشده جنگل زنگولهدار
مرا در گوش پایان نجوا کن.
(۱) الههای در افسانههای آناتولی تركیه
گل آبی
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت كلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
بامداد
بدون گفتن صبح بخیر به تو
بدون بوسیدن شراره لبهای تو
چه بامدادی خواهد شد
گلی بی پناه را
گل پژمرده لانه سرنگون شده پرستوی مهاجر را
گهواره سینهام را
نجوای نسیم را
ستاره بیشمار مردم چشمام را
گل آبی رنگ عشقی شكست خورده را
گل گریان مجسمهای فراموش شده در پارك را
ماتم دشتهای لم یزرع را
سه سیم ساکت آیندهای شكسته را
گل ستمگر تن به بوی تو آغشتهام را
گل سر سخت جدایی را
گل تنهای دلبستگی را
برای تو به ارمغان آوردهام
تا آن زمان که فراموشم كردی
مانند غم سنگین عشقی
بر یقه پیراهنات بماند.
بسان مرگ
اینك معاشقه بسر آمد
شب مانند مرگ ادامه دارد
میگویی، عشق سرزمینی است كه هنوز پای كسی بدان نرسیده
هر چه دورتر بروی از تنش بیرون نمیشوی
از خویش بیرون نمیشوی هر چه بدان نزدیك شوی
در سكوت به صدای ناقوسهای شب گوش میدهم
ناقوسها مانند زخمی باز مینوازند
حیوانات در طنین ناقوسها تیر میخورند
هرچه از تو دور میشوم از تو بیرون نمیشوم
هر چه به تو نزدیك میشوم به تو نمیرسم
در چشمان تو
تن وحشت زده اندوه را نوازش میكنم
تا كجا جاری میشود
تا كدام دریای مرده
خون آن مروارید جدا شده از صدف
میدانم
شب مانند مرگ ادامه دارد
با خاموش كردن حریقی تشنه در قلبم
بیرق آتشی خاكستر شده را با خود حمل میكنم
تا بلندترین قلعه ناقوسهای صدای تو
دروازه سنگین شب بسته میشود
شیشه آبی بیپایانی در درونم شكسته میشود
میبوسم
مثل این است كه چشمانت را برای آخرین بار میبوسم
سرشك عشقی چون مرگ را.
تو رفتی
ترانه نسیم خاموش شد
روشنای درخت غان پاك شد
گل میخك دیگری بر شامگاه انتحار افتاد
تو رفتی
دیگر برای همیشه رفتی
دیگر كدام گل ختمی در بوستانهای این شهر به شكوفه خواهد نشست؟
در دل نحیف و بیرمق شب
انتظار را نیز با خود بردی
رفتی
كدام خواب ساكت با تو رفت؟
كدام خواب تسلی خواهد داد؟
شبی را كه بر بالش من فراموش كردی
دشنهای در روحم شكست
ای عشق
نگهبان من باش
شروعهای دوباره درها را ببندد
عادتها پردهها را بكشد
چقدر باید برای عشق پرداخت
آه، اگر عبور میكردم
از همه كوچههای مهتاب
از همه غصههای رو به دریا.
برای بیدار کردن تو
برای بیدار كردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم كه هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سكوت نجوا كردم كه نخواندهای
در سواحل آرامش نسیمها
حكایت تو را از شنهای خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه كه زمان چون تار مویی بین ما پرواز میكرد
از لا به لای پردههای خلاء
صداهای تنهای ماه را كه بر صورت تو میافتاد نوازش كردم
از عرشه كشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایهات را بوسیدم
با انگشتان ظریف كودكان آواره
آینه شكسته خوابهایت را لمس كردم
از میان خطوط كمرنگ نقاشیهای باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا كردم
برای بیدار كردن تو
تمام گذشتهات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهاییات چسباندم
فراموش كردم آنچه را كه فراموش نكرده بودی
تنهاییات را با رایحهای فرار پوشاندم
تنات چون شب كوهستان ترسید
راه درازی طلب كردم از نفسهایت به نفسهایم
برای بیدار كردن تو
گیسوان پژمرده پیشانیات را تماشا كردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی كه قلبم چون شهابی ثاقب میمرد.
عشق ترمیم میکند
اگر روزی همه عشقهای ناگفتهات
به سراغ همه دروغهای گفته شدهات باز آیند
اگر خوابهایی كه به آینده تبعید كردهای
مانند شاخههای ظریفی بشكند
عشق ترمیم میكند
اگر برج ناقوس روزهای قلب تو
از هجوم توفان دروغ فرو بریزد
اگر خون زمان مانند ریگهای بر باد رفته
از دستهای تو جاری شود
عشق ترمیم میكند
اگر تنهاییات مانند اتاق هتلی است كه چنگی به دل مهمانانش نمیزند
اگر از سایه میخكوب شدهات بیرون نمیتوانی شد
اگر كلید لحظههایی كه بدان پناه آوردهای پوسیده است
عشق ترمیم میكند
اگر همه پرنیان مهتاب جادههای عبور تو
ترانه روح منزوی تو را زمزمه كنند
و حیات مانند تصویر وداعی ناگهانی
از آلبومهای پاره شده بیرون بیاید
عشق ترمیم میكند
اگر شعلههای خون تو چراغ تنت را نمیافروزد
اگر رنگ شبهای شرابی را فراموش كردهای
اگر الماس معاشقه دیگر برق نمیزند
اگر قدح لمس در دست تو شكسته است
عشق ترمیم میكند
اگر چهره دیوانه وجودت
به چهرهای كه در آینهها رها كردهای شباهت دارد
اگر رفتن تو منزل رجعت توست
آن راههای نرفته را
آن دیوانه زخمی را
عشق ترمیم میكند.
خوش آمدی
خوش آمدی ای جانان من
ای دلیل دل نكندن من از دوست داشتن
حتی اگر قصد رفتن داشته باشی
صفا آوردی، خوش آمدی.
دانههای برف
از دستهای تو میبارید
از زیباترین دروغ دنیا
برفهایی كه در تن من میلرزیدند.
گفته بودی
كدام معاشقه از وداع طولانی تر است؟
چرا در روزگار ما عشق و سلام یكی نیستند؟
آنگاه كه عشق مانند رخوت زمستان از میان ما عبور میكرد.
سلامی برای گرم كردن خورشید كافی بود.
مانند آن ستاره نقرهای كه شب
بر گوهر فراموشی مرمرین دفن كرده بود
صدای برف را
به ترحم زمستان یخ بسته قلب تو بخشیدم
دریای درون خشكید
خورشید غروب كرد
فصلی چشمانش را رها كرد و گذشت
وقتی كه نسیم آغشته به بوی برف را از صندوقچهاش بیرون آورد
گویی سلامی خود را از نقشه كشورهای روحم پاك كرد
مانند آن ستاره نقرهای كه در شب دفن شده است
چنان عاشق شدم كه عشق را از یاد بردم
دیگر هیچ خاطرهای مرا نخواهد بخشید.
انتقام
نبودی
وقتی كه باروهای آسمان به روی من فرو ریخت
وقتی که موج شكن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد
سراپا خیس در توفان
اكنون كه چنین از سرما میلرزد
كجاست دهان بوسههایی كه ابدیت را میبلعید؟
وقتی كه اعصار یخبندان در تن بزرگ میشد
آن زهدان زاینده
حامی
و نگهبان معاشقههای ابدی كجا بود؟
وقتی كه قناریهای خوش الحان فنا
در شامگاه خاكستری قلب من
سكوت سیاهی را فریاد میزدند
سكوت مطلع آخرین كلام شان بود
آیا با روییدن شروع میشود
عشق در قلب انسان؟
چه كسی میتواند فراموش نكردن را بیاد آورد؟
فلاكت شاخههایی كه درخت خویش را سرنگون كردهاند؟
نخواهم پرسید
نخواهم گفت
كجا بودی
فراموش كن
پنهان کن مرا
در نهانخانه دلات
بسان گلخانهای که از حریق تو سوخت.
ارمغان
۱
چنین میگفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش كن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روحات
با ترانه غمناك چاهی عمیق
بیوقفه تو را به نام میخواند
اما تو چنان دوست داشته باش كه انگار مرگی نیست
و ترانههای شادمانی را
از زبان برگهای درخت زندگی گوش كن
زیرا كه برگها هم روزی به پرواز در میآیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان میوزد
زمان كوتاه و عشق ارمغان توست
میشنیدم
صدای روح سركشم بود
قلبم با واهمههای جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یك پرتگاه بود.
و حقیقت در آبگینه یك لحظه مالیخولیایی
چراغهای قلب را خاموش كرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی كه مشعلاش را در هزارتویی تاریك میافروخت
مرگ گفت
وقتی كه دستان تنهاییاش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن میكشید
لحظه دروغیست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر میدهد خوابهایش را
با زهر خویش
پرسیدم از او
حقیقت كدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم
فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه كردم
تا پیشكش كنم آن را
به خدایان معبد بینهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خوابهای ویران شدهام
و عشق
و دروغ
زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتابات از برای چیست؟
اینك تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
كه از سرزمین مرگ برایت آوردهام
فراموش نكن
خوابهایت را
حقیقت قلبت را
زیرا كه به زودی فنا خواهی شد.
عشق
صبح میشود
با من بیدار میشوی
پرندهها صدای تو را بر بالهایشان نقاشی میكنند
باران شبانه قطع میشود
كوچهها به مهمانی روز میروند.
تو میخندی
بازار در چشمان تو بنا میشود
طفلی مادرش را گم میكند
در سیمای تو پیدا میكند.
سخن میگوییم
به مقصد میرسند مسافران
چراغهای كشتیها روشن میشود
ماه به مهمانی دریاها میرود
ماهیها سفرههای حقیرانه پهن میكنند.
صورت تو را لمس میكنم
چشمانم پر از اشك میشود
در هر جای دنیا
زنان سرود تازهای آغاز میكنند.
زمان و تو
آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی
با بالهای توفانی
به خانه من در قلب انزوا میآیید
دست باغی را گرفته و میآیی
باغی كه زبان پرندگان را میداند
باغی كه گلها را میشناسد
باغی كه از جویبارها عبور كرده است.
آنگاه كه به انتظار پرندگان نشستهایم
میروی
باغی درمانده را
باغی ساكت را
باغی را كه خوابهایش را فراموش كرده است
در دست من رها میكنی
صدای بالها از آب پاك میشود.
صبر كن ای عشق من
اگر برف بر همه كوهها ببارد
اگر بوران قلهها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشناییها را ببلعد
صبر كن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر كن
اینك
حتی اگر از سرما خاكستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش كشیدن امید است
امید با عشق فریاد میزند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
كار پر مهابتی است.
رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو هدیه میكنم
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بی درنگ
بی پروا
صبر كن.
هراس
هراس
به خدا دلم نمي آد پا روي برفا بذارم
مي ترسم كثيف بشن
مي دوني كه
اگه سپيدي براي يه دف هم سياه بشه
به خاطرم آمدی
به خاطرم آمدي
دلدار من
سنگيني اين خانه را حس مي كنم
سنگيني تو را نيز حس كرده ام
اتاقها به ترانه حزن آلودي مي مانند
ديوارها با هم غيبت مي كنند
چراغ
همانجايي كه شكسته است
مانده است
همه جا تو را به خاطر مي آورم
روزهايمان اگر لوح فشرده اي بود
ترانه هاي محبوبمان را مي نواختيم
همديگر را زندگي مي كرديم
از نو و قديم
سارق برلياني مي شدم كه از چشمان تو برق مي زند
با پاهاي تو بار و بنه ام را مي بستم و مي رفتم
خوابم مي كردي
سوپم را مي خوراندي
من تو را در خانه
و تو مرا همه جا مي بوسيدي
امروز دلم مي خواهد كمي بگريم
كمي هق هق كنان
تو نيستي
معلوم است كه از آن دوردستها شده اي
من جايي نزديك به تو دفن شده ام
از من دريغ شدي
به من اعتنايي نكردند
گويي همه جا محكومم
گلي ختمي مرا بزرگ كرده است
دلتنگي ام بيرون مانده است