شیر سیاه سپیدهدمان را به وقت غروب مینوشیم صبحها مینوشیم ظهرها مینوشیم شبها مینوشیم مینوشیم و مینوشیم در هوا گوری حفر میکنیم در هوا تنگ نمیآرامیم مردی در خانه زندگی میکند با مارها بازی میکند مینویسد مینویسد وقتی که آفتاب غروب میکند به آلمان موی طلایی تو مارگارته مینویسد و از خانه بیرون میرود ستارهها میدرخشند سوت میزند سگانش را …
چشمه | سیروس آتابای
چشمهای که پاسخ پرسشهای ما را میدهد هنوز هم هست اما اگر بخواهی ناراستی پیشه کنی آبش را تیره خواهی کرد اگر بخواهی موری را بیازاری کوزه نیز میشکند.
خانهی ما | سیروس آتابای
خانهی ما در محلهای بود که کوچههایش هر یک با نام گلی زینت داده شده بود نامی که حروفش دل را مینواخت. محلهی ما اندوه را میزدود و کوچهی ما بر خلاف کوچهباغهای سلطنتی در هیچ نقشهای یافت نمیگردید. ما در کوی خشخاش زندگی میکردیم و آوای سیرسیرکها ساعت شنی شبهامان بود.
کمی زندگی کردهایم | رُزه آوسلندر
خوردهایم نوشیدهایم با شگفتی به تماشای ستارهها نشستهایم چند نفری را دوست داشتهایم کمی اعتراض کردهایم کمی زندگی کردهایم کمی دیگر نیز زندگی خواهیم کرد.
بهار | فرناندو پسوآ
بهار که بازمیگردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمیگردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمیشود
چرا که هر چیزی واقعی است.
در بند دل
شش ساله بودم
که عاشق زنی شدم
که بیست و سه سال از من بزرگ تر بود
همگان او را مادرم می انگاشتند
پنجاه و سه ساله بودم
که عاشق زنی شدم
که بیست و سه سال از من کوچک تر بود
همگان مرا پدرش می پنداشتند
من در بند دل بودم وُ
دیگران اسیر خیالات باطل.
سربازان
آنسان که برگ برگ درخت
به هنگام خزان .
سپیدار
سپیدار ، برگت سپید به تاریکی نگاه می کند
موی مادر من هرگز سپید نشد
قاصدک ، اوکرایین چقدر سبز است
مادر زرین موی من به خانه نیامد
ابر پر باران ، چشمه ها را تشنه میگذاری ؟
مادر خاموش من برای همه اشک می ریزد
ستارۀ گرد ، تو روبان طلایی را به دور خود حلقه میکنی
قلب مادر مرا سرب از هم درید
در چوب بلوطی ، تو را چه کسی از پاشنه در آورد؟
مادر ظریف من نمی تواند به خانه بیاید .
ستایش دور دست | پل سلان
در چشمۀ چشمهایت
تورهای ماهیگیران آبهای سرگشته می زیند
در چشمۀ چشمهایت
دریا به عهد خود پایدار می ماند
من
قلبی مُقام گرفته در میان آدمیانم
جامه ها را از تن دور می کنم
و تلالو را از سوگند :
در سیاهی سیاهتر ، من برهنه ترم ،
من آنزمان به عهد خود پایدارم
که پیمان شکسته باشم
من
تو هستم
آنزمان که من
من هستم .
در چشمۀ چشمهایت جاری می شوم
و خواب تاراج می بینم ،
توری
به روی توری افتاد
ما
همآغوش گسسته می شویم
در چشمۀ چشمهایت
به دار آویخته ای
طناب دار را خفه می کند .